رفتن به بالا

رصدخانه فرهنگی اجتماعی سلام دزفول

تعداد اخبار امروز : 0 خبر


  • یکشنبه ۹ مهر ۱۴۰۲
  • الأحد ۱۶ ربيع أول ۱۴۴۵
  • 2023 Sunday 1 October
  • یکشنبه 24 اردیبهشت 1402 - 22:56
  • کد خبر : 3409
  • مشاهده : 89 بازدید
  • پیشخوان
  • چاپ خبر : خاطراتی از شهید سید منصور قاطمه باف
به بهانه بازگشت پیکرمطهر شهید قاطمه باف پس از 41 سال

خاطراتی از شهید سید منصور قاطمه باف

اولی؛پسرم ! درنگ نکنشهید سید منصور قاطمه باف عزم خود را برای اعزام به جبهه جزم کرده بود و گفت : دوست دارم نظر قرآن را هم داشته باشم و استخاره می گیرم ‍. پس به اتفاق یکی از دوستانش خدمت مرحوم حضرت آیت ا… بیگدلی از روحانیون با تقوا شهرستان دزفول رسید و درخواست […]

اولی؛
پسرم ! درنگ نکن
شهید سید منصور قاطمه باف عزم خود را برای اعزام به جبهه جزم کرده بود و گفت : دوست دارم نظر قرآن را هم داشته باشم و استخاره می گیرم ‍. پس به اتفاق یکی از دوستانش خدمت مرحوم حضرت آیت ا… بیگدلی از روحانیون با تقوا شهرستان دزفول رسید و درخواست استخاره کرد .
حاج آقا قرآن کریم را که باز کرد و آیات را نگریست . به چشمهای سید منصور خیره شد و پس از لحظاتی سکوت به او گفت : پسرم ! نمی دانم چه کاری داری اما درنگ نکن که بسیار خوب است .
سید منصور با وجد دست آقا را بوسید و خواست خداحافظی کند که حاج آقا دست او را رها نکرد و دوباره گفت : پسرم ! گوش کن . استخاره خیلی خوب است درنگ نکن .
از در که خارج شد . حاج آقا او را صدا کرد و گفت : پسرم ! درنگ نکن .
وقتی این همه تاکید حاج آقا را دیدم به قرآن که هنوز دست آقا بود نگریستم ودیدم آیه های اول سوره ی مؤمنون که :
” بسم الله الرحمن الرحیم ” قد افلح المومنون ـ الذین فی صلاتهم خاشعون …
سید به جبهه اعزام شد ودر عملیات والفجر مقدماتی شرکت کرد و در همان عملیات به شهادت رسید .

دومی؛
قبل از آخرین عملیاتی که شهید شد ( والفجر مقدماتی ) او در سپاه دزفول نیروی من بود پیش من آمد و از من خواست که اجازه دهم به جبهه برود به او گفتم نمی شود او اصرار می کرد و من اجازه نمی دادم چون قصد داشتم خودم در عملیات بروم و نمی خواستم از خانواده ی ما دو نفر در عملیات باشند ایشان شدیدا اصرار می کرد و من موافقت نمی کردم او گفت ببین این دفعه بگذار من بروم .در چهره ی او معصومیت عجیبی بود نمی دانم چطور شد که موافقت کردم و یاداشتی به او دادم و او را به واحد امور پاسداران سپاه معرفی کردم وقتی نامه را گرفت خیلی تشکر کرد و گفت دیگر به عنوان مسئول با تو صحبت نمی کنم بلکه بعنوان برادرم حرف می زنم . اولا میدانستم که موافقت می کنی گفتم چطور گفت استخاره کرده بودم ثانیا نذری دارم که بر گردن توست گفتم چه نذری بعد دفترچه بانکی اش را به من دادو گفت تمام پس انداز من در طول این 20 سال زندگی این است نگاه کردم مبلغ 16 هزار تومان و اندی در آن بود گفت نذر کرده ام که پیش تو بیایم و چنانچه موافقت با جبهه رفتن من کردی همه اینها را در راه خدا بین فقرا تقسیم کنم . شما باید زحمت شان را بکشی .به او گفتم این تمام دارایی توست بهتر است بخشی از آن را نگهداری گفت نه نذر کرده ام گفتم خودت که برگشتی تقسیم کن چون فکر نمی کردم دیگر بر نگردد آن راگرفتم و در میزم گذاشتم تا خودش برگردد اما او دیگر برنگشت و به دیدار معبودش رهسپار گشت من چند ماه بعد از عملیات به توصیه او عمل کردم و آنها را بین فقرا تقسیم کردم و در حالیکه همه ی خانواده از من دلگیر بودند که چرا با عزیمت او موافقت کردم من خرسند بودم که او به آرزویش رسید .

اخبار مرتبط