رفتن به بالا

رصدخانه فرهنگی اجتماعی سلام دزفول

تعداد اخبار امروز : 0 خبر


  • یکشنبه ۹ مهر ۱۴۰۲
  • الأحد ۱۶ ربيع أول ۱۴۴۵
  • 2023 Sunday 1 October
روایتی تکان دهنده و درس آموز از شهید خدایی خراط نژاد

پوتین های خدایی

بالانویس۱: «شهید خدایی خراط نژاد» را چند روز پیش برایتان معرفی کردم. یکی دو روز بعد از انتشار آن روایت، خاطره ای از «خدایی» به دستم رسید که خواب و خوراکم را به هم ریخت. هربار خواستم بنویسم، یا قلم همراهی نکرد، یا بغض اجازه ندارد. بالانویس ۲: آنقدر این خاطره بارمعنایی دارد، آن قدر […]

بالانویس۱:

«شهید خدایی خراط نژاد» را چند روز پیش برایتان معرفی کردم. یکی دو روز بعد از انتشار آن روایت، خاطره ای از «خدایی» به دستم رسید که خواب و خوراکم را به هم ریخت. هربار خواستم بنویسم، یا قلم همراهی نکرد، یا بغض اجازه ندارد.

بالانویس ۲:

آنقدر این خاطره بارمعنایی دارد، آن قدر این روایت تکلیف آور است، آنقدر تحیر آور است، آنقدر بغض گلوگیر می سازد و اشک می آفریند که دلتان ، وجودتان، هست و نیستتان را به هم می ریزد.

من طی این یازده سال کمتر داشته ام، یا شاید اصلاً نداشته ام خاطره ای که اینگونه زیر و رویم کند و هر بار تصویرش از پیش چشمانم می گذرد، بیچاره ام کند ، دلم را مچاله کند ، زمینگیرم کند. نداشتم روایتی که هر جا خواسته ام نقلش کنم بغضم بشکند و گفتارم نا تمام بماند.

بالانویس۳:

این روایت از خدایی خراط نژاد آن قدر سنگین است، آنقدر تفکر زاست و آنقدر زلزله می ریزد در وجود آدم. آنقدر حرف برای گفتن دارد این روایت که من به حرمت این روایت، به حرمت تفکری که بعد از این روایت باید آدم ها را درگیر خودش کند، یک هفته سکوت کامل می کنم. نه مطلبی در سایت الف دزفول خواهم نوشت و نه در کانال ها و فقط و فقط شما را دعوت می کنم به تفکر و تامل در این روایت.

بالانویس ۴:

این روایت را به دست هر مدیری که می شناسید برسانید. شاید مدیری در شعاع نورانیت «شهید خدایی خراط نژاد» تصمیم جدیدی برای آینده اش گرفت.

از خدایی برایتان گفتم. همان جوان قدبلند و چهارشانه و ریشویی که از کودکی طعم فقر را با تارو پودش حس کرده بود. پدرش کارگری ساده و فقیر و خود نیز از کودکی تا روزشهادتش کارگری کرد و زحمت کشید و عرق ریخت، اما کماکان فقر از سرش دست برنداشت.

در عملیات فتح المبین آن جوان رعنا و بلند قامتی که به شیوه ای عجیب و پهلوانانه آرپی جی می زند، خدایی خراط نژاد است.  قبضه آرپی جی هفت توی یک دستش ، استوار و راست قامت ایستاده است و به سمت تانک ها و خودروها شلیک می کند و در دست دیگرش موشک آرپی جی دوم را آماده نگه داشته است تا قبضه اش را دوباره مسلح کند. وسط دشت و بدون جان پناه و بدون ذره ای ترس از رگبارها و تیرها و ترکش ها. پرتوان و مکرر شلیک می کند و خم به ابرو نمی آورد.

بسیجی ها، ندیده و یا کمتر دیده اند که کسی یک دستی آرپی جی بزند، اما آن قامت برافراشته و آن سرو سربلند، می ایستد، نشانه می رود و یک دستی آرپی جی می زند. این از شاخصه های ناب و بی نظیر خدایی است.

آن روایت تکان دهنده که وعده دادم این نبود. این روایت را خواستم بگویم تا در ذهنتان تصویری از خداییِ در حال شلیک را تصور کنید تا بروم سر اصل مطلب.

سید می گوید: صبح روز دهم اردیبهشت ماه ، تازه آفتاب زده بود. بعد از آن شب سخت و نفس گیری که پشت سرگذاشته بودیم، آن طلوع چقدر دلچسب و زیبا جلوه می کرد. بیش از ده کیلومتر در زمین های صاف و بدون عارضه و جانپناه پیاده روی کرده بودیم.

می شد جاده اهواز خرمشهر را که حوالی ۱۸ ماه در اشغال بعثی ها بود ببینیم و چقدر خوشبحالمان می کرد، تصویر نازک آن جاده که برایمان عطر خرمشهر را داشت.

یک لحظه چشمم افتاد به «خدایی خراط». قبضه آرپی جی توی دستش بود و یک کوله پر از موشک های آرپی جی با خود حمل می کرد. از دیدنش خوشحال شدم و رفتم سمتش.

یک لحظه نگاهم افتاد به پاهایش. خدایی پابرهنه بود. آن پاهای تنومند برافراشته ، همانند ستون هایی متحرک، رو به جلو هروله می کردند. نزدیک تر که شدم، دیدم بندپوتین هایش را به هم گره زده است و انداخته است گردنش. در آن روزهای گرم و خاکهای رملی و تشنگی و آفتاب زدگی….

محکم کوبیدم روی شانه اش و خاک از لباسش برخاست. برگشت و نگاهش را در نگاهم گره زد. همدیگر را در آغوش گرفتیم و صورتم لابلای ریش های پرپشت و عرق آلود خدایی فرورفت.

خندیدم و گفتم: «پس چرا پابرهنه؟! پس چرا پوتین هاتو گذاشتی گردنت مومن؟! پاپتی وسط میدون میجنگی؟ پاپتی آرپی جی می زنی؟ »

لحنش متین بود. بدون لبخند حرف نمی زد. اصلاً وقتی می خندید و آرام حرف می زد، آدم دوست داشت فقط خدایی را ببیند و فقط صدای آرام او را بشنود. اصلاً انگار طراوتی و حلاوتی در آن چهره و در آن لبخند و در آن طنین کلام بود که زمینی نبود. لابلای آن لبخند طولانی اش گفت:

«آقا سید! این پوتین ها رو تازه از تدارکات گرفتم! نو هستن! حیفه خراب بشن! باید سالم بمونن برا عملیات بعدی!.»

وجودم گُر گرفت. هر چند من هم مثل او لبخند زدم و دوباره روی شانه اش زدم و دوباره هم از لباسش خاک برخاست. اما مانده بودم که جوانی که کل عمرش را با فقر و نداری گذرانده است، چگونه اینقدر عجیب و غریب حواسش را به بیت المال می دهد و حق قانونی اش از بیت المال را که یک جفت پوتین ساده بیشتر نیست، استفاده نمی کند. حاضر بود پابرهنه در وسط آتش و خون و تیر و ترکش بجنگد، اما پوتین های بیت المال آسیب نبیند.

خدایی راه خودش را رفت و من هم به همراه دسته و گروهان خودم راهی شدم.

دسته ی شهید ناحی، یا همان دسته شهدا از گروهان فتح گردان بلال لشکر ۷ ولیعصر(عج) که خدایی هم از بچه های همان دسته بود، ظهر همان روز حوالی جاده اهواز خرمشهر ، زمین گیر و محاصره می شوند و هدف گلوله‌های چهار لول ضد هوايی و انواع گلوله‌های توپ و تانك دشمن قرار می گیرند و تا آخرين گلوله می جنگند و در اوج پهلوانی همه ۱۸ نفرشان به شهادت می رسند.

پیکر پاک و مطهر شهدای دسته ی شهدا، در يكصد متری جاده اهواز خرمشهر ، سه روز و دو شب در بیابان و زیر آفتاب سوزان خوزستان باقی می ماند تا قصه همه جوره  شبیه یاوران سرور و سالار شهيدان حضرت امام حسین(ع) شود.

شناسایی پیکرهایی که سه روز زیر آفتاب مانده باشند ، کار ساده ای نیست. اما یک اتفاق همه را به هم می ریزد.

پیکر خدایی را را که شناسایی می کنند وعقب می آورند، یک صحنه دل عالم و آدم را کباب می کند.

«پوتین های خدایی هنوز  دور گردنش هستند»

آن پوتین های نوی  بیت المال سالم می ماند برای عملیات بعدی . . .  اما خدایی می رود به همان جایی که باید می رفت.

و من سکوت می کنم . . . .

و شما می دانید و بغضی که دارد گلویتان را می فشارد.

شهید «خدایی خراط نژاد» متولد ۱۳۳۹ در مورخ ۱۰ اردیبهشت ماه ۱۳۶۱ در عملیات بیت المقدس و در منطقه دارخوین به شهادت رسید و پیکر پاک و مطهرش در گلزار شهدای شهیدآباد شهرستان دزفول به خاک سپرده شد.

«روحش شاد»

تحقیق و پژوهش : رضا ساجدی

راویان: محمدرضا اکرام فر و سیدعلی محمدی زاد

منبع: سایت الف دزفول

اخبار مرتبط