رفتن به بالا

رصدخانه فرهنگی اجتماعی سلام دزفول

تعداد اخبار امروز : 0 خبر


  • سه شنبه ۱ آبان ۱۴۰۳
  • الثلاثاء ۱۸ ربيع ثاني ۱۴۴۶
  • 2024 Tuesday 22 October
بابایی! مَهِل میرُم روایت خون آلود از یک شهید

کودکی شهید؛ سوسنی خونین از وطن

روایتی پر ز سوز و اشک و خون و آه
روایتی دوباره از دست های سنگین یک پدر

کاش این روایت را بار آخر باشد بخوانید بشنوید از کودک شهیدی که نویسنده آن می گوید: روایت جانگاه و دردآلود کودک مظلومِ شهید سوسن سگوندی(احسانی)
روایت را به صورت مستند داستانی نقل کرده ام که خواندنی تر باشد و خدا می داند که با چه درد و چه بغض و چه اشکی این واژه ها را برای ماندگاری در تاریخ ثبت کرده ام.خواستم روایت را در چند قسمت تقدیم کنم، حس کردم ممکن است ماجرا شهید شود، لذا کل مطلب را یکجا تقدیم می کنم.

پرده اول : آغاز تهاجم

در همان روزهای اول تهاجم رژیم بعثی به شهرستان دزفول، شهرک منتظری دزفول ( شهر منتظران ) در ۱۱ مهرماه ۱۳۵۹، مورد حمله هوایی میگ های رژیم بعثی قرار می گیرد و قریب به ده نفر از ساکنان آن از جمله چهار زن و کودک به شهادت می رسند که پیکر پاک و مطهر آنان در گلزار شهدای بقعه متبرکه محمد بن جعفر طیار به خاک سپرده می شود.

این اتفاق باعث می شود تا مردم قدری بیشتر جانب احتیاط را رعایت کنند و برای کار در مزارع و زمین های کشاورزی خود ، خانواده و فرزندانشان را از منطقه مسکونی خارج کرده و به همراه خود ببرند.

پرده دوم: حاج حسن

در مورخ ۱۷ مهرماه ۱۳۵۹ ، حاج حسن دست همسر و دو فرزند خود را می گیرد و به همراه خود می برد سر زمین های کشاورزی شان( جایی حوالی روستای علی کولی )

سوسن و برادرش در سایه ی درختی مشغول بازی می شوند و پدر و مادر مشغول کار در مزرعه و حاج حسن اینطوری خیالش راحت تر است که خانواده اش کنارش هستند و از مناطق مسکونی فاصله دارند.

پرده سوم: سوسن

سوسن ۹ ساله است. شیرین و دوست داشتنی و حوالی سن تکلیف. از چند سال قبل وضو گرفتن را آموخته است و همچنین نماز خواندن را. دختر ۹ ساله ای که قبل از سن تکلیف ، نمازش را به موقع می خواند و آداب بندگی خدا را خوب آموخته است. دختری که به شعر خواندن درباره شهدای انقلاب و وضوگرفتن علاقه ی خاصی دارد و سعی دارد تمام ساعات روز را با وضو باشد.

پرده چهارم: وقتی تقدیر پرواز باشد

پدر و مادر مشغول کار هستند و سوسن و برادرش مشغول بازی. سوسن می رود سمت جوی آب برای وضو گرفتن و مشغول وضو گرفتن است که ناگهان صدای انفجار بلند می شود.

پدر و مادر برمی گردند سمت صدا. تصویر درختی که بچه ها تا لحظاتی پیش زیر سایه اش بازی می کردند در حجمی از خاک و گرد و غبار تار شده است. پدر و مادر بدون اینکه بدانند چه اتفاقی افتاده است،  یا حسین گویان می دوند سمت درخت و می روند در دل گرد و غبار. سوسن کنار جوی آب افتاده است.  بخشی از شکمش پاره شده و روده هایش بیرون ریخته است و خون هم آهنگ عبور آب جوی ، از پیکر سوسن روان است و برادرش هم زخم هایی برداشته است.

معلوم نیست این توپ لعنتی چطور راهش را گم کرده است و با فرسنگ ها فاصله از شهر و مناطق مسکونی ، دقیقاً کنار سوسن به زمین خورده است.

ولی نه! هیچ حادثه ای اتفاقی و تصادفی نیست. وقتی تقدیر پرواز باشد ، زمین و زمان هم که دست به دست هم بدهند ، همان می شود که باید بشود. وقتی تقدیر پرواز باشد ، حتی اگر پرنده هم کوچک باشد ، حتی اگر مادر به او نیاموخته باشد ، پرواز می کند. وقتی تقدیر پرواز باشد، بال هر چند هم کوچک و بی رمق باشد، جان می گیرد برای پر زدن. وقتی تقدیر پرواز باشد، قفس هرچند هم که محکم باشد، باز هم پرنده راه خودش را پیدا می کند. اصلاً جایی که تقدیر پرواز باشد ، قفس حرفی برای گفتن ندارد. وقتی تقدیر پرواز باشد، دیگر تقدیر است.نمی شود کاریش کرد. قطعاً انگار تقدیر خدا همین بوده است که مقصد توپ ، گم کردن راه باشد و مقصدش جایی کنار سوسن.

پرده پنجم: نگذار بمیرم بابا

حاج حسن سوسن را می گیرد توی آغوشش و با دست زخمش را می پوشاند تا سوسن نبیند. وسیله ای برای رساندن سوسن به بیمارستان نیست و مزرعه هم با بیمارستان خیلی فاصله دارد. پدر طناب توکلش را گره می زند به خدا و اهل بیت(ع) و قطار ذکر را روی لبهایش جاری می کند و سوسن در آغوش، می دود سمت جاده اصلی شوش ـ دزفول و منتظر ماشین می ماند برای رساندن فرشته ی کوچکش به بیمارستان.

اینجای ماجرا را منِ نویسنده نمی توانم برایتان بنویسم، نمی دانم حاج حسن چطور اینجای ماجرا را دید و شنید. وقتی که سوسن نیمه جانش چشمش به زخم شکم و روده های بیرون ریخته می افتد و هراسان به پدر می گوید:

«بابایی! مَهِل میرُم . . .  بابایی کُمَکُم کن نمیرُم . . . بابایی تُنِ خدا نِجاتُم دِه . . . بابایی یَه کاره کن نمیرم! »

« بابا نگذار بمیرم. . .  بابا کمکم کن نمیرم. . .  بابا تو را خدا نجاتم بده . . . »

و حاج حسن تمام قدرت و توانش را توی چهره اش می ریزد که بتواند لبخند بزند. علیرغم اضطراب و هراسش ، علیرغم بغضی که از التماس های سوسن دارد خفه اش می کند، علیرغم پاهایی که رمقشان دارد کم کم می رود، علیرغم قلبی که پرشتاب می تپد و علیرغم زخمی که حال و روز خوبی ندارد.

شاید این تلخ ترین لبخندی است که حاج حسن در کل عمرش رو به چهره ی زرد و  بی رمق و دردآلود سوسن می زند و می گوید: «بابایی نگران نباش! چیزیت نیست! الان می رسیم بیمارستان و خوب میشی ! »

و دوباره التماس های سوسن با گریه های مکررش و اشک هایی که مروارید مروارید روی گونه های خاک آلود و دوده گرفته ی سوسن راه باز می کنند و رد پایشان می ماند: « بابایی مَهِل میرُم! تُنِ خدا! بابایی نجاتُم ده!»

و اینجای ماجرا منِ نویسنده هم مثل شمای خواننده اصلاً دوست ندارم حتی لحظه ای خودم را جای حاج حسن تصور کنم! خدا آنجا چه صبری به حاج حسن داده است که کمرش تا نمی شود را نمی دانم. اینکه ندانی زخم دخترت را بپوشانی یا اشک ها و بغض سهمگینی را که دیوانه وار چنگ می زند توی گلویت!

اینکه دستت حنا بسته ی خون فرشته ات باشد و رمق آرام آرام از وجودش برود و تو لابلای التماس های کودکانه اش به او امید تزریق کنی با لبخندی که تلخ ترین لبخند دنیاست و شاید سوسن هم این تلخی را حالا فهمیده است.

بالاخره یک ماشین پیدا می شود و گازش را می گیرد به مقصد بیمارستان افشار و ماشین راه می افتد و امید در دل حاج حسن جوانه می زند.

صدای سوسن ضعیف تر و کشدارتر شده است و تپش های قبل حاج حسن شدیدتر و ملتهب تر. ماشین می رود. خون سوسن هم. اشک بابا هم و ثانیه ها هم.

یکی جانکاه و التماس آلود تکرار می کند: «بابایی! مَهِل میرُم و یکی دلشکسته و مضطرب موهای دخترش را نوازش می کند و چشم در چشمش امیدوارانه می گوید: چیزی نیست بابا! هیچی نیست عزیزم! الان میرسیم بیمارستان خوبِ خوب میشی!»

پرده ششم: بیمارستان

ماشین با ترمزی شدید کنار بیمارستان افشار نگه می دارد، اما هنوز پاهای حاج حسن به بیمارستان نرسیده است که اطراف بیمارستان مورد اصابت قرار می گیرد و برق بیمارستان قطع می شود و بیمارستان می شود صحرای کربلا!

قیامتی می شود آنجا.

سوسن در آغوش حاج حسن آخرین التماس هایش را با نازک ترین صدا از خسته ترین حنجره بیرون می ریزد: «مَ…..هِل….میییییرُم بااااا… باااا….یییییی» و چشمانش را می بندد. حاج حسن فریاد می زند و کمک می طلبد. گیسوهای سوسن توی دست باد عین بیرق های یاحسین محرم می رقصند. لبهایش و صورتش رو به سفیدی می رود. دستان حاج حسن هنوز از لخته های خون سوسن ، سرخ و چسبناک است.

بیمارستان به هم ریخته است. دکتر است یا پرستار که به حاج حسن می گوید: «باید بره اتاق عمل! اما برق نیست! همه چی به هم ریخته!»

آشفته بازاری است بیمارستان. حالا دیگر این سوسن نیست که التماس می کند. حاج حسن است: «تو رو خدا کمک کنید! دخترم! سوسنم! زندگی ام!» اما در آن قیامتِ تاریکی و خون و مجروح و . . . نمی شود به داد حاج حسن رسید.

سوسن چشمانش را بسته است. وزن سوسن بیشتر شده یا توان حاج حسن کمتر، فرقی نمی کند. سوسن حرف نمی زند. تکان نمی خورد. حاج حسن سوسن را می گذارد روی یک تخت خالی و به چهره اش زل می زند و صدایش می کند: « فرشته ی بابا! دختر بابا! عزیز بابا! چشماتو واکن بابا! الان دکترا میان خوبت می کنن بابا! »

اما سوسن ساکت است. حاج حسن دستان سوسن را می گیرد توی دستان خون آلودش. دست سوسن یخ است. سرد و بی جان!

صدای ظریف سوسن توی گوش حاج حسن می پیجد: «بابایی! مَهِل میرُم . . .  بابایی کُمَکُم کن نمیرُم . . . بابایی تُنِ خدا نِجاتُم دِه . . . بابایی یَه کاره کن نمیرم! »

حاج حسن دوباره به صورت سوسن نگاه می کند. سوسن از همیشه زیباتر شده است. اشک های بابا می چکد روی گونه های دختر و انگار حالا کل صورت دردآلود فرشته ی کوچک فقط یک لبخند است. سوسن دیگر از مرگ نمی ترسد انگار. دیگر انگار نمی خواد بابا نجاتش بدهد. نمی خواهد بابا کمکش کند برای زنده ماندن. تا دوباره برود بازی کند. تا دوباره کنار جوی آب وضو بگیرد. تا دوباره نماز بخواند.

و در حین این نگاه های مداوم بابا به چهره ی نازنین عروسکش، صدایی تمام بیمارستان را روی سر حاج حسن آوار می کند:

«تموم کرده!»

حاج حسن کنار تخت می نشیند روی زمین و با همان دست های شتک زده از خون سوسن می زند توی سرش و صدای گریه اش عرش را به لرزه می اندازد.

پرده هفتم: شهید

حاج حسن پیکر دختر مظلوم شهیدش را روی دست می گیرد و گریان از بیمارستان می زند بیرون. خب! از اینجا به بعدش هم که گفتن ندارد. با شهید چه می کنند؟ غسل و کفن و تشییع و تدفین.

فرشته ی ۹ ساله ی حاج حسن در میان انبوه اشک و آه و حسرت ، بر شانه های مردم شهرک شهید منتظری تشییع و در گلزار شهدای بقعه متبرکه محمد بن جعفر طیار به خاک سپرده می شود و دفتر زندگی سوسن همین جا به صفحه ی آخر می رسد، اما صدایی در گوش حاج حسن برای همیشه ماندگار می شود که هیچگاه نمی تواند فراموشش کند:

«بابایی! مَهِل میرُم . . .  بابایی کُمَکُم کن نمیرُم . . . بابایی تُنِ خدا نِجاتُم دِه . . . بابایی یَه کاره کن نمیرم! »

و مادر انگار هنوز صدای شعر خواندن سوسنش را می شنود. شعرهای کودکانه ای که درباره ی شهدای انقلاب می خواند.  

پرده‌ی هشتم:  مظلومِ گمنامِ شهید

لابد فکر کردید مثل بسیاری از روایت هایی که در این سال ها برایتان نوشته ام، ماجرای سوسن در پرده ی هفتم تمام می شود. نه! ماجرا هنوز ادامه دارد.

مدت ها بعد از شهادت سوسن، وقتی خانواده اش به بنیاد شهید مراجعه می کنند، با اتفاق عجیبی رو به رو می شوند. نام سوسن در لیست شهدا ثبت نشده است و سوسن در آمار شهدای دزفول نیست.

پیگیری آغاز می شود. نامه‌ای از طرف بنیاد شهید به بیمارستان افشار ارسال و موضوع استعلام می شود، اما به دلیل اتفاق آن روز و به هم ریختگی بیمارستان، نام سوسن در لیست مجروحین و شهدا ثبت نشده و سندی از شهادت او در بیمارستان وجود ندارد. کار قدری گره می خورد. در این بین یک نفر جمله‌ی تلخی به خانواده اش می گوید: «بابا یک بچه بوده و شهید شده! حالا شما دیگه دنبال چی هستین؟!»

اینجاست که با شنیدن این جمله تلخ ، انگار تمام آسمان را با آن همه عظمتش می زنند توی سر خانواده ی سوسن. خانواده ای که جگرگوشه شان را از دست داده اند، حالا جگرشان هم شعله ور می شود و می گویند: « ما کودک مظلوممان را در راه اسلام و انقلاب دادیم و توقعی از کسی نداریم! و اگر حقی این وسط ازمان ضایع شده است هم به خدا واگذار می کنیم» و از آن روز دیگر هیچ وقت خانواده ی شهید سوسن سگوندی به سراغ پرونده‌ی سوسن نمی روند و نام شهید سوسن سگوندی هیچوقت در لیست نام شهدای دزفول قرار نمی گیرد.

پرده نهم : دوباره سوسن

من خیلی اتفاقی از ماجرای سوسن با خبر و پیگیر ماجرا شدم. بچه های بنیاد شهید دزفول وقتی از موضوع مطلع شدند، با آغوش باز پذیرفتند که پیگیر شوند و پس از بررسی و پیگیری و استعلام از افراد معتمد و بررسی اسناد و پرونده ها به این نتیجه رسیدند که بله. ماجرای سوسن حقیقتی فراموش شده است و او باید در همان سال های اول با انجام پیگیری هایی به عنوان شهید در آمار شهدا می آمد اما به دلیل عدم وجود اسناد مورد نیاز ، این اتفاق هیچگاه نیفتاده است. خانواده شهید هم در این مدت هیچگاه دیگر پیگیر ماجرای سوسن نمی شوند و حتی برادر سوسن هم که در آن ماجرا زخمی می شود، ‌هیچ‌گاه برای تشکیل پرونده جانبازی مراجعه نمی‌کند و همه چیز به دست فراموشی سپرده می‌شود.

این روزها هم که روال احراز شهادت بسیار پیچیده است، اما معاون بنیاد قول داد که پیگیر شود و شاید راهی برای ثبت نام شهید سوسن سگوندی در لیست شهدا پیدا شود، هرچند که بعد از گذشت ۴۳ سال از ماجرا، تحقق این قول هم شاید اتفاق خاصی را رقم نزند.

سوسن سال هاست که در یاد و نام مردم دزفول شهید است و در بین ملائکه الله هم مشهورتر. برای کسی که در لوح محفوظ الهی نامی درخشنده به نورانیت شهید دارد، چه فرقی داردکه در لیست های کاغذی ما آدم ها باشد یا نباشد.

ان شالله که روح این کودکِ شهید مظلوم و معصوم با سایر شهدا و صلحا محشور است و راز اینکه پس از ۴۳ سال یاد و نامش زنده شده است را فقط خودش می داند و خدای خودش و البته ما هرکدام برای خود دلیلی برای یاد و نام او پس از ۴۳ سال داریم.

ان شالله که سوسن ، با دست های کوچکش همه ما را دعا کند و گره های کور زیستنمان را با همان دست ها باز کند. انشاالله

روحش شاد و یادش گرامی

اخبار مرتبط