- چهارشنبه 10 بهمن 1403 - 12:02
- کد خبر : 4540
- مشاهده : 15 بازدید
- خبر 2 » خبر 4 » ستارگان شهر دزفول
بالانویس: روایت علی آقای شرف آبادی این روحانی غواص و این غواص روحانی را در سه قسمت برایتان روایت خواهیم کرد. او که روزگاری در جزیره سهیل در چشم زمینی ها گم شد و ده سال بعد دست تقدیر استخوان هایش را از سهیل آورد به شهر و دیاری که دیگر مادر در آن تنفس […]
بالانویس:
روایت علی آقای شرف آبادی این روحانی غواص و این غواص روحانی را در سه قسمت برایتان روایت خواهیم کرد. او که روزگاری در جزیره سهیل در چشم زمینی ها گم شد و ده سال بعد دست تقدیر استخوان هایش را از سهیل آورد به شهر و دیاری که دیگر مادر در آن تنفس نمی کرد.
روحانی غواص، غواص روحانی
روایت هایی از طلبه ی شهید غواص علی عیدی شرف آبادی
( قسمت اول )
شفا
تـوی تـب میسـوخت. حـدود شـش سـال داشـت کـه بیماری سـرخک گرفتـه بـود. مـادرم گفـت: «دیشـب خیلـی حالـش بـد بود. مجبور شدم تا صبح لباسهاش رو نمدار کنم تا دمـای بدنـش پاییـن بیـاد.» مـن گفتـم: « بیـا ببریمـش امـام رضـا(ع). »
مـادرم قبـول کـرد و راهـی شـدیم. وقتـی بـه مشـهد رسـیدیم، علـی رو بردیـم و بـه پنجـره فـولاد بسـتیم. مـادرم گریـه میکرد. خیلـی دوسـت داشـتم بدونـم بـه امـام رضـا چـی میگـه؟ گوشـم رو نزدیـک بـردم. میگفـت: «یـا علـی بـن موسـی الرضـا، ایـن پسـرم رو بـه تـو بخشـیدم، ولـی راضـی نشـو کـه دسـت خالـی برگـردم.»
بعـد از چنـد روز، نـا امیـد و خسـته برگشـتیم صفی آبـاد. حـال علـی بهتـر نشـده بـود. او رو پیـش یـه دکتـر بردیـم. دکتر دسـت داخل دهان علی کرد و گفت:« این بچه چطور تا الآن زنـده مونـده؟ امـکان نـداره بـا ایـن وضعیـت زنـده باشـه؟ آخـه دهـان و گلـوش پرشـده از سـرخک! مـا نمیتونیـم کاری بـراش بکنیــم! فقــط یــه مقــداری دارو بهتــون مــیدم مصــرف کنیــد! ولـی امیـد نـدارم کـه زنـده بمونـه!»
بابـام گفـت: «مـا اونو حـرم امـام رضـا بردیـم! اگـه زنـده بمونـه، دعـای خیـر امـام رضا اسـت!» و بالاخره علـی بـه لطـف آقـا امـام رضـا(ع) از ایـن بیمـاری جـان سـالم بـه در بـرد.
راوی: برادر شهید
آلبوم
همیشه علی شاگرد اول بود. اوایل دوره راهنمایی، به خاطر ممتاز بودنش، ۲۰۰ تومان پول، یک آلبوم از خانوادۀ شاه، یک دست کت و شلوار را به علی جایزه می دهند آنها را به منزل می آورد و به مادرم می دهد. خودش حتی نگاهی به آن آلبوم هم نمی کند. مادرم آلبوم را داخل کمد می گذارد. زمانی که زمزمه هایی از انقلاب شنیده می شد، یک روز علی به مادرم می گوید آن آلبومی را که بهت داده بودم کجا گذاشتی؟ مادرم می گوید: داخل کمد گذاشته ام. علی هم ازمادرم می خواهد که آلبوم را برای او بیاورد. آن را از مادرم گرفت و مادرم از او پرسید چیکارش داری؟ علی گفت کارش دارم. انتهای حیاط منزل پدرم درخت توت بزرگی بود به زیر این درخت رفت و آلبوم را آتش زد. مادرم سواد نداشت و نمی دانست چیست. پرسید مادر چرا آن را سوزاندی؟ علی گفت این شاه پدر مردم را در آورده و الحمدالله دارد نابود می شود.
راوی: خواهر شهید
دستبرد به انبار
بـرای دوره ی آموزشـی بـه همـراه تعـدادی از بچه هـای پایـگاه و تعـداد زیـادی از نیروهـای سـایر پایگاههـا بـه پـلاژ دزفـول اعـزام شـدیم. جایـی کـه چـادر مـا قـرار داشـت، یـه تیـر چـراغ بـرق بـود کـه چـراغ نداشـت. مـن خبـر داشـتم کـه تـوی انبـار پـلاژ لامـپ و کلـی وسـایل اضافـه هسـت. بـا یکـی دوتـا از دوسـتان به سـمت انبـار میرفتیـم. اتفاقـاً علی مـا رو وسـط راه دیـد و پرسـید: «کجـا میریـد؟» گفتـم: «داریـم میریـم کـه یـه لامـپ از انبـار بیاریـم.» پرسـید:« اجـازه هـم گرفتیـد؟» جـواب دادم: «اجازه میخواد چیکار؟»
گفـت:« باشـه! پـس شـما بریـن! مـن شـریک شـما نمیشـم! و میرم آماده میشم برای نماز.»
نزدیک انبار که رسیدیم فرمانـده مـا رو دیـد و پرسـید:« کجـا؟» مـن هـم جـواب دادم کـه لامـپ تیـر چـراغ بـرق سـوخته، میخـوام یـه لامـپ از انبـار ببرم و عـوض کنـم. فرمانـده گفـت: «پـس زود بـاش کـه وقـت نمـازه!.» گفتـم چشـم و وارد انبـار شـدیم.
کسـی اونجـا نبـود گشـتم و یه لامـپ پیـدا کـردم. وقتـی کـه میخواسـتیم برگردیـم چشـممون بــه بســته های پســته و شیشــه های عســل افتــاد. مــا هــم نامـردی نکردیـم و چنـد بسـته پسـته و یکـی دو شیشـه عسـل بـا خودمـون آوردیـم و تـوی چـادر قایـم کردیـم. از اونجایـی که دلمـون نمی اومـد تنهایـی بخوریـم، شـب کـه می شـد چنـد تـا از بچه هــای پایــگاه کــه بــا هــم صمیمی تــر بودیــم رو دعــوت میکردیـم تـا بـا هـم بخوریـم. علی کـه جـزء دعوتیهـای مـا بـود پرسـید: «پسـته و عسـل از کجـا؟» مـن هـم گفتـم: «مـادرم بـرام فرسـتاده!»
یکـی دو نفـری کـه بـا مـن بـه انبار اومـده بودنـد یـه نیـش خنـد زدنـد. بـا اشـاره ی مـن خودشـون رو جمـع و جـور کردنـد. خلاصـه چنـد شـبی گذشـت و بچه هـا هرشب مهمان ما بودند تا اینکه شب آخر ماجرا رو تعریـف کـردم و گفتـم کـه ایـن پسـته ها رو از انبـار آوردم.
علی همیـن رو کـه فهمیـد رنگـش از ناراحتـی سـرخ شـد و همـش زیـر لـب میگفـت: «خدایـا مـنو ببخـش!»
راوی: علی موسی زاده
گمشده ما
علـی زخمـی شـده بـود. قـرار شـد زخمیهـا رو بـا هواپیمـا بـه تهـران منتقـل کننـد. مـن و بـرادرم هـم بـا علـی سـوار هواپیمـا شــدیم. حالــش اصــلًا خــوب نبــود. یکــی از بســیجی ها وارد هواپیمـا شـد و گفـت: «بـرادران عزیـز توجـه کنیـد زخمیهـای زیادی روی زمین موندند، اگه میشه همراهای زخمی ها از هواپیمـا پیـاده بشـید تـا مـا بتونیـم زخمی هـای بیشـتری رو بـه تهـران برسـونیم.»
وقتـی اوضـاع رو از پنجـره ی هواپیمـا دیدیم تصمیــم گرفتیــم از هواپیمــا پیــاده بشــیم. بــا اتوبــوس راهــی تهـران شـدیم. وقتـی رسـیدیم بـه فـرودگاه مهـر آبـاد رفتیـم. اونجــا از هرکــس کــه ســؤال میکردیــم میگفتنــد کــه زخمی ها بــه بیمارسـتانها منتقـل شـدند، امـا کـدوم بیمارسـتان؟ هیـچ کـس خبـری نداشـت. از نگرانـی جونمـون بـه لبمون رسـیده بـود. تمام بیمارسـتانهای تهـران روز زیـر پـا گذاشـتیم، امـا خبـری نبـود. بعضی هـا میگفتنـد کـه یـه سِـری از زخمیهـا رو بـه اصفهـان بردنـد.
سـاعت دو بعـد ظهـر بـود کـه راهـی اصفهـان شـدیم. اونجـا بـه منـزل یکـی از آشـناها رفتیـم. فـردای اون روز تمـام بیمارستانهای اصفهان رو زیر رو کردیم، امّا هیچ خبری نبـود. شـکمّون، بـه یقیـن بـدل شـده بـود کـه بـا اون حـال و اوضــاع حتمـاً شــهید شــده. بــه تهــران برگشــتیم، امــا دلمــون راضــی نمیشــد کــه بــه معــراج شــهدا بریــم. به خاطــر همیــن دوباره بیمارستانها رو گشتیم. روز چهارم از روی ناچاری بـه معـراج شـهدا رفتیـم، امـا هیـچ خبـری از علـی نبـود.
مـن و بـرادرم خسـته و درمونـده برگشـتیم صفی آبـاد. چند روز گذشـت. دلمـون آروم قـرار نداشـت. دوبـاره بلیـط جـور کردیـم، اومدیـم کـه راهی تهران بشیم یکی از بچه ها خبر آورد کـه علی بـا یکـی از دوسـتاش تمـاس گرفتـه، او هـم بـه مـن خبـر داد تـا شـما رو بـا خبـر کنـم.
علـی گفتـه ایـن ده روز مـن بیهـوش بودم و تـوی بیمارسـتان ارتـش در پیـچ شـمیران بسـتری هسـتم. مـا هـم بـا ماشـین خودمـون حرکـت کردیـم به طـرف تهـران. وقتـی وارد بیمارستان شدیم صدای داد و فریاد علی رو شنیدیم. آره صـدا صـدای علـی بـود. یـه آقـای کـه اونجـا بـود باهامـون دزفولـی صحبـت کـرد و گفـت: «شـما برادرهـای علـی هسـتید؟»
گفتیم: بله. او گفت: «نگران نباشید دارن پانسمان علی رو عــوض می کننــد. یــه خــورده صبــر کنیــد میارمــش پیشــتون.»
چند لحظه ای گذشت. اون آقا رفت و علی رو روی ویلچر آورد تـا هـم دیگـه رو دیدیـم علـی زد زیـر گریـه. بغلـش کـردم، بغـض گلـوم رو گرفتـه بـود. امـا بـه خـودم مسـلط شـدم. گفتـم: «داداشم، رزمنـده کـه گریـه نمیکنه؟ گریـه مال دشـمنه.»
گفـت: «داداش گریـه ام بـرای خـودم نیسـت. آخـه مـن یادمـه توی هواپیمـا بـالا سـرم بودیـد، امـا وقتـی بهـوش اومـدم ندیدمتـون.» پرسـتار رو کـه دیـدم گفتـم: «خانـم، دیشـب تـو هواپیمـا بـرادرام باهـام بودنـد الآن کجـا هسـتند؟»
پرسـتار گفت: «بـرادر تـو ده روزه کـه بیهـوش هسـتی و تـا ایـن مدت هیـچ کـس سـراغت نیومده. خیلـی نگرانتـون شـدم. گفتـم شـاید اتفاقی افتـاده براتـون. »
همین جور کـه علی حرف میزد متوجـه دندون هاش شـدم کـه شکسته شده بودند. گفتم: دندونات چی شده؟ پرستار گفـت: پـاش ترکـش خـورده! قسـمتی از گوشـت، کنـده شـده. مـا بـرای خـارج کـردن عفونـت پـا مجبـور بودیـم کـه دسـتمال رو از بین استخوانها رد کنیم. چون مواد بیحس کننده نداشـتیم. به خاطـر همیـن، درد زیـادی رو تحمـل میکـرد بـرای اینکـه داد نزنـه میلـه تخـت رو گاز میگرفـت اینجـوری شـد کــه دندونهــاش شکســته شــدند.
راوی: برادر شهید
مطالعه
علـی همیشـه یـه سـاعت مونـده بـه اذان صبـح بیـدار میشـد. آروم و بـی سـرو صـدا بـدون اینکـه چراغـی روشـن کنـه وضـو میگرفت و مشغول نماز خواندن بود تا اذان صبح. نماز صبـح رو کـه میخونـد شـروع بـه خونـدن قـرآن میکـرد. علـی یـه روحانـی بـود. یـه بـار بـرای تبلیـغ بـه شـهرک عبـاس آبـاد کـه هفـت یـا هشـت کیلومتـری بـا صفی آبـاد فاصلـه داشـت بـه اتفـاق یکـی از دوسـتانش رفتـه بـود. کارشـون تـا سـاعت هشـت شــب طــول کشــیده بــود. وقتــی میخواســتند بــه صفی آبــاد بیــان هیــچ وســیله ای نبــود. نــه ماشــینی نــه موتورســیکلتی. تصمیـم میگیرنـد پیـاده راه بیفتنـد بـه طـرف صفی آبـاد. چنـد تا از مردم عباس آباد اونها رو میبینند که دارند پیاده میرونـد. یکـی از اهالـی موتورسـیکلتش رو میـاره و اونهـا رو بـه صفی آبــاد میرســونه.
علــی به خاطــر اینکــه روحانــی بــود زیــاد کتـاب مطالعـه میکـرد. بیشـتر کتابهایـی کـه تهیـه و مطالعـه میکـرد در ارتبـاط بـا دروس حـوزوی بـود. یـه بـار بهـش گفتـم: «علی ایـن همـه کتاب رو میخوای چیکار؟ احکام یکی دو کتـاب بستشـه. چـه خبرتـه انقـدر کتـاب جمـع میکنـی؟»
رو بـه مـن کـرد و گفـت: «داداش هرکـس یـه سـرمایه ای داره! یکـی سـرمایش باغشـه! یکـی خونـه! یکـی هـم مثل شـما این ماشـینت سـرمایته! مـن هـم چـون بایـد پاسـخگوی سـؤالات مـردم باشـم بایـد زیـاد مطالعـه کنـم، پـس سـرمایه ی مـن ایـن کتاب هاسـت.»
بـا ایـن حرفـش سـاکتم کـرد و دیگـه چیـزی نگفتـم تـا اینکـه علـی شـهید شـد. وقتـی دیـدم آنقـدر ایـن کتابهـا و برطـرف کردن نیاز دینی مردم براش مهـم بود، کتابهاش رو بـه حـوزه تقدیـم کردیـم تـا سـایر روحانیـون از اونـا اسـتفاده کننـد.»
راوی: برادر شهید
ترکش کوچک
تـوی منطقـه علـی رو دیـدم کـه کنـار یـه بوتـه نشسـته بـود. از دور هم میشد فهمید که از یه چیزی دلگیره. رفتم کنـارش نشسـتم و گفتـم سـلام. اصـلًا متوجـه اومـدن من نشـده بـود. یـه سـرفه کـردم و دوبـاره گفتـم سـلام. علـی بـه خـودش اومـد و گفـت: علیـک سـلام. پرسـیدم:« علـی کجایـی؟ حسـابی تـوی فکـر فـرو رفتـی.»
یه آه سـرد کشـید و گفـت: «هیچـی!» گفتم:« نـه یـه چیـزی شـده! حـالا مـا نامحـرم شـدیم!»
سـرش رو پاییـن انداخـت و جـواب داد:« نـه محمدرضـا! از دسـت خـودم دلگیـرم. بعـد دسـت کـرد تـوی جیبـش و یـه ترکـش کوچـک بـه انـدازه یـه نخـود بیـرون آورد و گفـت: «دلگیـرم از خـودم کـه چـرا از ایـن همـه تیر و خمپاره و نارنجـک و… سـهم مـن توی عملیات قبلـی فقـط همیـن بـود!»
راوی: محمدرضا عباسی
آن نوارهای نوحه
عموعلی یک رادیو ضبط داشت. گاهی نوار مداحی آقای صادق آهنگران را برای مادربزرگم گذاشت که می خواند:
آن بوی خوش می آید ازگل های مفقودالاثر
دارد به حق این لاله ها رنگی دگربوی دگر؛
حتی روضه علی اکبر و نوحه ی « علی نور بصرم! ستاره سحرم! چگونه نعش تو را به سوی خیمه ببرم!» را برای مادربزرگم که در حیاط مشغول کارهای منزل بود می گذاشت و در حین این که کارها را انجام می داد گاهی سینه هم می زد. عمویم قبل از شهادتش، به زبان بی زبانی مادربزرگم را برای شهادتش آماده کرده بود.
راوی: برادر زاده شهید
شهید علی شرف آبادی نفر دوم از راست
نماز عاشقی
بعضــی وقتــا ماهــا فکــر میکنیــم خالصانه تریــن کار دنیــا رو خودمـون انجـام دادیـم. حـال و هـوای عجیبـی بـود. اون شـب یـه دعـای کمیـل باصفـا بـا صـدای حـاج صـادق آهنگـران تـوی پـادگان کرخـه برگـزار شـد. هیـچ وقـت تـوی زندگیـم دعایـی بـه ایـن باحالـی نخونـده بـودم. همـه بچه هـا ناله هایـی از سـوز دل میزدنـد. عاشـقانه مشـغول راز و نیـاز بـا خـدای خـود بودیـم. مراسـم تـا حـدود دوازده شـب طـول کشـید. بعـد از اتمـام دعـا بچه هــا بــا هــم خــوش و بــش میکردنــد و به هــم قبــول باشــه میگفتند. از اونا جدا شدم. به سمت چادر که حدود صـد و پنجـاه متـر بـا حسـینیه ی پـادگان فاصلـه داشـت حرکت کـردم. در حالـی کـه داشـتم میدویـدم تـوی ذهنـم از دعایـی کـه خداونـد توفیقـش رو نصیبـم کـرده بـود خرسـند بـودم، یـه جورایی به خودم میبالیدم که در محضر خدا راز و نیاز خالصانـه ای داشـتم.
تــوی فاصلــه ی بیــن حســینیه تــا چادرهــا زمیــن رو بــرای پی ریــزی ســاختمانهای جدیــد کنــده بودنــد. از بیــن ایــن چاله ها که رد شدم دیدم یه چیزی از توی چاله ای که بیشــتر شــبیه قبــر بــود بــالا اومــده. خیلــی ترســیدم و چنــد ثانیه ای خشکم زد. به خودم جرأت دادم یه خورده جلو رفتـم. دیـدم انـگار یـه نفـر داره نمـاز میخونـه. بـا دقـت بیشـتر نگاه کردم، دیدم علی بود که توی اون تاریکی به دور از چشـم همـه، تـوی یـه گـودال کـه شـبیه قبـر بـود پـاک و بی ریا با خدای خودش راز و نیاز میکرد. این صحنه رو کـه دیـدم از خودم برای دعای کمیلی کـه فکر میکردم خالصانه تریــن دعــای زندگیــه منــه خجالــت کشــیدم. نــه دلــم می اومـد کـه حـال خوشـش رو بهـم بزنـم و نـه دلـم میاومـد کـه اون صحنـه عاشـقی بنـده بـا خـدای خـودش رو تـرک کنـم. چنـد دقیقـه ای مونـدم تـا سـلام نمـازش رو داد. بـه او قبول باشـه گفتــم و تنهــاش گذاشــتم.
راوی: محمدرضا عباسی
مادر پشت سرش آب نریخت
مادرم گفت روزی که علی می خواست به جبهه برود از منزل که بیرون رفته دوباره برگشت و پرسید :« مادر صدایم کردی؟» مادرم گفت وقتی که رفت دم در حیاط ، دوباره برگشت. همۀ حیاط را نگاه کرد و پرسید صدایم زدی؟ مادرم درجواب او می گوید: نه صدایت نزدم. مادرم گفت خیلی حیاط را نگاه می کرد. هر بار هم که می رفت مادرم پشت سر علی آب می ریخت. بار آخر مادرم گفت دیگر اجازه نداد پشت سرش آب بریزم، علی به مادرم گفته بود نه مادر نیازی نیست آب بریزی. مادرم گفت هرکاری کردم اجازه نداد و دلیل این کارش را هم نگفت فقط به مادرم گفته بود خودت را خسته نکن، اجازه نداده بود مادرم پشت سرش آب بریزد.
راوی: خواهر شهید
حنابندان
درعملیات آخر که می خواست به جبهه برود حنابندان برایش گرفتیم ولی متوجه نبودیم که به حنا خیلی علاقه دارد شاید به خاطر مستحب بودن یا خاصیت آن بود. اکثر اوقات وقتی از قم برمی گشت یک مقداری حنا می آورد و سرش را حنا می گذاشت، چون حنا دوست داشت. بار آخر دست برد ازداخل ساکش حنا را بیرون آورد و گفت نسرین این حناها را درست کن. شب بود، جالب بود برای او صندلی هم گذاشتیم، من و مادرم تنها بودیم گفت که سرم را حنا بگذار، زمانی که حنا را روی سرش می گذاشتم شوخی می کرد می گفت حواست را بده که حنا روی پیشانی ام نریزد ممکن است فردا بچهها سر به سرم بگذارند و به من بخندند. من هم دستم را به پیشانی اش می کشیدم و حنا را از پیشانی او پاک می کردم.
مادرم مرتب به اتاق می آمد و می رفت، می گفت دخترم حواست را بده آن طوری که برادرت می گوید سرش را حنا بگذاری من هم سر او را حنا گذاشتم ولی نمی دانستیم برای خودش حنا بندان گرفته و می داند که شهید می شود. بار آخر که به جبهه رفت به شهادت رسید بعداً متوجه شدم این حنابندان علی بود که ما را هم در آن شرکت داد.
راوی: خواهر شهید
شهید شرف آبادی نفر اول از راست
غواص
آموزش های غواصی که به ما می دادند گاهی دوستان در بین آموزش ها بیمار می شدند و ایشان هم مانند دیگران بیمار شد و به ایشان می گفتیم که امروز یا امشب برای آموزش غواصی به آب نیا ،چیزی نمی گفت و ما فکر می کردیم که قبول کرده است ولکن وقتی ستون غواصان نفر به نفر در آن هوای سرد درآب دز دزفول در منطقه پلاژ وارد آب می شدند علی رغم اینکه بیماری سرماخوردگی و کسالت شدیدی هم داشت ایشان آخرین نفردر آن تاریکی هوا فرصت را غنیمت می شمرد و وارد آب می شد و به ستون غواصان ملحق می شد،.
راوی: عزت معتمد
آرزوی شهادت
روزهای قبل از عملیات حال و هوای خاص خودش رو داشــت. بچه هایــی کــه شــوخ طبــع بودنــد ســعی میکردنــد بقیــه بچه هــا رو بــا شــوخی ســرگرم کننــد. بعضی هــا هــم بـه شـوخی اسـتخاره ی شـهادت میگرفتنـد. گاهـی هـم بعضـی از بچه هایـی کـه حـال و هـوای معنـوی زیـادی داشـتند، واقعـاً در خواسـت اسـتخاره میکردنـد.
یکـی دو روز قبـل از عملیـات کربـلای چهـار تـوی مقـری کـه مربـوط بـه بچه هـای گـردان ادوات بـود جمـع شـده بودیـم. مـا گـردان غواصهـا، قـرار بـود چنـد شـب دیگـه در عملیـات کربـلای چهـار قبـل از همـه بـه آب بزنیـم . حـال و هـوای علـی مثـل همیشـه نبـود. علـی هـم با مـا تـوی گـردان غواصهـا حضـور داشـت. بچه هـای ادوات ماهـا رو بغــل میکردنــد و میبوســیدند. انــگار همــه میدونســتند کـه یـه خبرایـی هسـت. بعضی هـا محبتشـون رو جـوری دیگـه نشــون میدادنــد، یکــی پســته تــوی دهانمــون میگذاشــت، یکـی گـردو، بعضیهـا هـم گوشـه ای نشسـته و مشـغول عبـادت بودنـد.
علـی خیلـی سـاکت بـود، جـوری کـه نظـر مـن رو بـه خودش جلب می کرد. یه روز از همون روزها من و علی کنـار هـم مشـغول بسـتن اسـلحه هایی بودیـم کـه تـازه برامـون آورده بودند. چند اسلحه ای رو بستم. اونقدر مشغول کار خـودم بـودم کـه حواسـم بـه علـی نبـود. تـا بـه خـودم اومـدم دیـدم علی رو نیسـت. از سـنگر بیـرون اومـدم، یـه نـگاه بـه دور و بـرم انداختـم دیـدم علـی یـه گوشـه نشسـته. اول میخواسـتم بـزارم تـو حـال خـودش بمونـه، یـه لحظـه بـا خـودم فکـر کـردم و رفتـم سـراغش. دسـتم رو روی شـانه اش انداختـم و گفتـم: کـی رفتـی؟ جـواب داد: مـن اسـلحه رو زود بسـتم و اومـدم بیـرون.
پرسـیدم:« علـی یه سـؤال میشـه ازت بپرسـم؟» گفت: «بگـو!» گفتم:« بـه نظـر تـو مـن تـوی ایـن عملیـات شـهید میشـم؟» یـه نـگاه بهـم انداخـت یـه نفـس عمیـق کشـید و گفـت: «تـو رو نمیدونـم». پرسـیدم: «منظـورت چیـه؟»
گفـت: «اگـه خـدا بخـواد بـه دلـم افتـاده ایـن عملیـات آخـر منه.»
اون لحظـه فقـط سـکوت کـردم و چیـزی نگفتـم. چـون دیـده بـودم کـه علـی حـال و هـواش مثـل روزهـای قبـل نیسـت.
علـی، طبـق گفتـه ی خـودش، تـوی ایـن عملیـات بـه آرزوش رسـید.
راوی: محمدرضا عباسی
شهید علی عیدی شرف آبادی و شهید امیر شاهوارپور
قسمت
بعـد از شـهادت علـی یکـی از دوسـتاش تعریـف میکـرد :
« توی عملیات کربلای چهار بعد از اینکه از آب گذشتیم، تیربـار دشـمن به شـدت بچه هـا رو مـورد اصابـت قـرار مـیداد. علـی بـه مـن گفـت: «حواسـت بـه بچه هـا باشـه میخـوام بـرم سراغ اون تیربارچی!»
گفتم:« علی کجا؟ کجا میری پسر؟! » گوشـش بدهـکار نبـود، رفـت. چنـد دقیقه بعـد تیربارچی توسـط علی به هلاکت رسید. درگیری خیلی بالا گرفت. توی درگیـری علـی رو دیـدم کـه پـای چپـش رو از دسـت داده بـود. ما هـم نمیتونستیم اونا رو بـه عقب برگردونیم. او و چنـد نفـر دیگـه از بچه هـا کـه زخمـی شـده بودنـد رو تـوی یـه سـنگر قـرار دادیـم. یـه بیسـیم هـم پیششـون گذاشـتیم. تـا بیسـت و چهـار سـاعت بعـد خبـر زنـده بودنشـون رو داشـتیم، اما هـرکاری میکردیـم انـگار قسـمت نبـود کـه اونـا رو بـه عقـب برگردونیـم تــا اینکــه هیــچ خبــری از جــواب بیســیم نبــود. حتــی چنــد ســاعت بیشــتر موندیــم شــاید پیکرشــون رو بتونیــم بــه عقــب برگردونیـم امـا نشـد.
راوی: برادر شهید
رجعت
بعـد از گذشـت یـازده سـال خبـر دادنـد کـه پیکـر علـی پیـدا شده ما هم به معراج شهدا رفتیم. وقتی در تابوت رو برداشـتند هنـوز لبـاس غواصـی بـه تنـش بـود و همـون جـوری بـود کـه دوسـتاش گفتـه بودنـد. پـای چپـش رو از دسـت داده بـود.
راوی: برادر شهید
نذر امام رضا(ع)
وقتـی علی بـه شـهادت رسـید خیلـی ناراحـت شـدم، امـا یـه چیـز آرومـم میکـرد، وقتـی یـاد حـرف مـادرم تـوی حـرم امام رضا (ع) میافتـم کـه میگفـت: « یـا امـام رضـا، علـی بخشـیده بـه تـو…»
راوی: برادر شهید
چهارمی برای شما
قبل از اینکه علی شهید بشود مادرم خواب دیده بود دوتا خانم محجبه که صورت آنها مشخص نبود آن طرف پنجره ایستاده اند. مادرم گفت: من را صدا زدند و به سمت آنها رفتم. قرآنی درون سینی در حالی که پارچۀ سبزی هم زیر آن بود از پنجره به سمت من آوردند و گفتند این برای شما. مادرم گفت من سینی را از آنها گرفتم و قرآن را بوسیدم و بعد آن را به خودشان تحویل دادم. به زبان عربی در عالم خواب تا سه شمردم و به آنها گفتم ما سه تا از اینها داریم و چهارمی برای شما من دیگر این را نمی گیرم.
در عملیات کربلای چهار هر چهارتا برادرانم درجبهه بودند و بعد از عملیات علی باز نگشت. مادرم گفت علی شهید شده است، سه تا برادرانت برگشته اند ولی علی برنگشته چون من خودم او را برگرداندم.
راوی: خواهر شهید
یوسف گمگشته
چند روز از عملیات کربلای چهار گذشت و کسانی که مجروح و یا سالم بودند برگشتند؛ ولی عمو علی نه در بین مجروحین و نه در بین آنهایی که سالم برگشتند بود، هرچه که پدربزرگم و عموهایم می گشتند عمو را پیدا نمی کردند و نهایتاً هیچ کس خبری از عمو علی نداشت، حدود بیست روز گذشت و هرکجا و هرشهرکی که می دانستند همرزمان عموعلی آنجا هستند می رفتند و پیگیری می کردند، آن زمان تلفن نبود و ما هم درب حیاط می نشستیم تا ببینیم آیا پدربزرگم و عموهایم خبری از عمو علی بدست آورده اند یا نه.
خیلی برای ما مهم بود و اصلاً چیزی نمی توانست ما را مشغول کند، هرچقدر بیشتر می گشتند کمتر به نتیجه می رسیدند. در عالم کودکی بودم و با خودم گفتم عمو علی شاید دربیمارستانی باشد و حافظه اش را از دست داده است و نمی تواند خودش را معرفی بکند و یا شاید مجروح و یا اسیر شده است، تعدادی از اُسرا را آوردند و امیدوار بودیم که عمو علی اسیر شده است. وقتی که برای چیدن محصولات کشاورزی می رفتیم رادیو ضبط عمو علی را به همراه خودمان می بردیم و صدای رادیو ضبط را بلند می کردیم چون هرروز اسامی آزادگان را در رادیو اعلام می کردند، یکی از ما مأمور بود و صدای این رادیو را گوش می داد تا شاید در بین اسامی اُسرا اسم عمو علی و یا دوستانش باشد. هرروز که می رفتیم پدربزرگ هم همراه ما بود. به پدربزرگم می گفتیم اسرا زیاد هستند و هنوز اولشان هستند و می خواستیم که پدربزرگ را دلداری بدهیم؛ ولی چشم ما پر از اشک و دلم ما خون بود و خیلی اذیت بودیم. تا اینکه یکی از روزها که رادیو را گوش می دادیم اسم آقای رضا جعفری که از بچه های شهرک امام حسین(ع) بود و ایشان هم در این عملیات همراه عمو علی بود را شنیدیم؛ پدرم دزفول بود و ما هم درب منزل منتظر نشسته بودیم و لحظه شماری می کردیم تا پدرم بیایید، تا اینکه پدرم آمد و گفتیم که اسم آقای رضا جعفری را در رادیو اعلام کرده اند. پدرم خیلی خوشحال شد و پاهایش بی جان شد و گفت اسم عمویت را اعلام کرده اند؟! ما هم گفتیم اسم آقای رضا جعفری را اعلام کرده اند او که بیایید خبری از عمویم برای ما می آورد، حتماً در کنارش بوده است و خبری از او دارد، متأسفانه آمد و گفت که خبری ندارم.
راوی: برادر زاده شهید
مویه های مادر
مادرش شب و روز می گفت:« خدایا علی شهید شده؟ اسیر شده ؟» همیشه داخل اتاق علی می رفت و می گفت:« علی پیکرت دست عراقی هاست؟ به دست عراقی ها کشته شده ای؟ آب و نان می خوری یا نه؟. . »
همیشه این ها را با خودش زمزمه کرد. همه خانواده دلواپس و بلاتکلیف مانده بودیم، به ما نگفته بودند که همان موقع شهید شده است. مادر علی شب و روز ناراحت بود. هیچ جا نمی رفت و می گفت:« شاید کسی می خواهد صحبتی کند و یا این که بخندد و از من خجالت می کشد» همیشه در خانه بود.
عروج مادر
علی کتابخانه در اتاق خودش داشت و همه کتاب ها را داخل کتابخانه گذاشته بود، برخی از کتاب هایش را از حوزه علمیه قم برای ما فرستادند، در صورتی که ما هنوز نمی دانستیم که علی شهید شده است و پدرش هم این کتاب ها را نگاه می کرد و خیلی برایش سخت بود و گریه می کرد ما هم کتاب هایش را به حوزه علمیه دزفول دادیم.
مادرش می گفت:« چرا از اول به ما نگفته اند که علی شهید و یا اسیرشده؟» همینطور مانده بود و با خودش درگیر بود تا این که فوت کرد. قبل از فوتش گفت:« وقتی که مُردَم و می خواستند کفنم کنند، عکس علی را روی سینه ام بگذارید و همین کار را هم کردیم.»
وقتی که پیکر علی را آوردند مادرش در قید حیات نبود و از فراق فرزند شهیدش فوت کرده بود.
راوی: همسر برادر شهید
وصیت عمو علی
ما برای شهدای که جوان بودند یک آیینی داشتیم که مادر و خواهر شهید شال سبز به گردن بسته بودند، عمو علی برای تشییع جنازه یکی از شهدا رفته بود و به منزل آمد و با اینکه هیچ وقت ناراحتی خودش را بروز نمی داد ما فقط چهره متبسم و آرامی از ایشان دیده بودیم؛ ولی آن روز چهره اش قرمز شده بود، ناراحت بود، خیلی هم گریه کرده بود، مادربزرگ هم فهمیده بودکه عمو علی ناراحت هست و سعی می کرد که اذیتش نکند، مادربزرگم طاقت نیاورد و گفت علی چه اتفاقی افتاده است، از چیزی ناراحت هستی؟! عمو علی گفت مادر چرا برای شهدا شال سبز به گردن بسته اند و کِل و دست می زنند؟ مادربزرگم گفت چون جوان بوده است و به یاد عروسی او الان شادی می کنند. عمویم گفت شهادت خیلی قشنگ تر از عروسی هست، خود این شهدا اگر بدانند که بعد از شهادتش اینکار را می کنند اذیت و ناراحت می شوند. اگر من شهید شدم اینکار را انجام ندهید، نگذارید که نامحرم صدای شما را بشنود. تا اینکه پیکر عمویم را آوردند و گروه مارشی را هم آورده بودند، از کوچه که پیکر عمویم را آوردند من هم سر بلوار نزدیک منزلمان ایستاد بودم و تعدادی از زن های فامیل ما کِل می زدند من هم خودم را به آنها رساندم و گفتم خاله تو را خدا هیچ کس کِل نزند، عمویم دوست نداشت، به بقیه هم گفتم تا مبادا روح عمویم اذیت و ناراحت بشود.
راوی: برادر زاده شهید
دائم الوضو
در مسائل جزئی بسیار جدی بود. شب ها به سمت قبله می خوابید. همیشه دائم الوضو بود و این دائم الوضو بودن ایشان بین دوستان ضرب المثلی شده بود، هرکس که می خواست وضو بگیرد می گفتند مثل برادر علی عیدی شرف آبادی باش، این با وضو بودن خیلی برایش مهم و اهمیت داشت و البته مقید بود و گاهی شاهد بودم اگر شب یک لحظه از خواب بیدار می شد وضو می گرفت و حتی با وضو هم می خوابید، این با وضو بودن اثر معنوی در زندگی ایشان داشت؛ حتی من اثر این دائم الوضو بودن را زمانی مشاهده کردم که پیکرش را بعد از سال ها که در کنار جزیره سهیل عراق بود به وطن آوردند روی پاها و دست هایش که محل مسح وضو بود سالم مانده بود.
راوی: عزت معتمد
شهید علی عیدی شرف آبادی ، متولد ۱۳۴۳ در مورخ ۴ دی ماه ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۵ به شهادت رسید و پیکر پاک و مطهرش ده سال بعد در مورخ ۳۰ آبان ماه ۱۳۷۵ به شهر و دیارش رجعت و در جوار همرزمان شهیدش در گلزار شهدای صفی آباد دزفول به خاک سپرده شد.
منبع: الف دزفول
نظرات