رفتن به بالا

رصدخانه فرهنگی اجتماعی سلام دزفول

تعداد اخبار امروز : 0 خبر


  • دوشنبه ۷ فروردین ۱۴۰۲
  • الإثنين ۵ رمضان ۱۴۴۴
  • 2023 Monday 27 March
به مناسبت سالروز عروج شهید بهمن درولی

پر کاهی تقدیم به آستان قدس الهی

خواهر بزرگ شهید شروع کرد به تعریف زندگی شهید بهمن یا بهتر است بگویم محمدجواد درولی، نامی که خود شهید برای خودش انتخاب کرده بود. محمد جواد در بهمن‌ماه ۱۳۴۰ به‌‌عنوان فرزند ششم خانواده به دنیا آمد که از همان سال‌های کودکی شجاعت عجیب، مهربانی وصف ناپذیر، جنب‌وجوش زیاد و زیر بار زور نرفتن در […]

خواهر بزرگ شهید شروع کرد به تعریف زندگی شهید بهمن یا بهتر است بگویم محمدجواد درولی، نامی که خود شهید برای خودش انتخاب کرده بود.

محمد جواد در بهمن‌ماه ۱۳۴۰ به‌‌عنوان فرزند ششم خانواده به دنیا آمد که از همان سال‌های کودکی شجاعت عجیب، مهربانی وصف ناپذیر، جنب‌وجوش زیاد و زیر بار زور نرفتن در بهمن هویدا بود.

در همان زمان کودکی کارهایی انجام می‌داد که هم قد سن و سالش نبود اما اشتیاق زیادی برای کمک به دیگران داشت.

با دوستانش بسیار مهربان و با دشمنان رفتاری کاملاً منطقی داشت حتی در زمانی که اوج مبارزات با رژیم شاهنشاهی مصادف با دوران دبیرستان بهمن بود جلسات تفسیر قرآن را در همین خانه برگزار می‌کرد و چند باری از سوی ساواک شناسایی شد و مأموران ساواک ناشناس در جلسات قرآن او حضور می‌یافتند، خیلی منطقی و در خلوت روی شانه ماموران می‌زد و می‌گفت می‌دانم چه کسی هستی پس بهتر است خودت تصمیم به ترک مجلس ما بگیری.

تمام سال‌های مبارزات با رژیم پهلوی را در تظاهرات و مساجد به سر می‌برد و پس از پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه وارد این نهاد شد که بعد از حمله عراق به خوزستان و درگیری‌های کردستان مرتباً در جبهه‌ها بود.

نخست:

هر سال صبح عاشورا که هیأت سپاه به نزدیکی امامزاده رودبند می‌رسید، بلندگوی هیأت خاموش می‌شد و بهمن که تا آن لحظه بر سینه می‌زد و اشک می‌ریخت، به اصرار بچه‌ها به روی دوش یکی از آنها می‌رفت و شعار می‌داد؛ پرحرارت و با فریادهایی از دل:

واویلا در کربلا / روز عاشوراست امروز نوحه‌گر زهراست امروز….

اشک می‌ریخت و ضجه می‌زد و هیأتی‌های پیرامون او سینه می‌زدند و پاسخش می‌گفتند.

عرق از سر و روی بهمن می‌بارید. مست مست می‌شد. صدایش می‌گرفت؛ ولی دست‌بردار نبود.

جمعیت هروله کنان سینه می‌زد و کم‌کم به مقابل امامزاده که می‌رسید، فریاد بهمن بلندتر می‌شد. لب های خشکش به هم می خورد و جیغ می‌زد.

مردم تماشاگر مات و مبهوت این عشق می‌شدند. اشک می‌ریختند. به جوانانی نگاه می‌کردند که دور پاسداری لاغر اندام و سیاه سوخته در حال عزاداری‌اند. احساس می‌کردند الان است که قلب بهمن از سینه بیرون بپرد.

در وسط میدان مقابل امامزاده ناگهان با دست جمعیت را به سکوت دعوت می‌کرد. پس از لحظاتی، سکوتی سنگین بر هیات حاکم می‌شد… و باز بهمن بود که سکوت را می‌شکست. بهمن با همه توانی که از او باقی بود، فریاد می‌زد: یا حسین ـ کشیده و بغض‌آلود

جمعیت هم به سینه می‌زد و فریاد «حسین حسین» آنها بغض‌هایی را که تا آن لحظه در گلو بود، منفجر می‌کرد و جیغ زن ها به آسمان می‌رفت… .

… اما دیگر بهمن نبود. او با همان «یاحسین» نقش زمین شده بود. اطرافیان او را بلند می‌کردند و تن بی رمق او را به زیر درخت کناری که در مقابل امامزاده بود می‌بردند. زن ها دلشان کباب می‌شد و نوجوانان و کودکان می‌ترسیدند و تصور می‌کردند که جان سپرده است.

آب که به چهره بهمن می‌زدند او به هوش می‌آمد و فقط زمزمه می‌کرد: یاحسین

یزله شهید درولی – محرم دزفول –

دوم:

این اتفاق همه ساله تکرار می‌شد و برای دوستان هیأتی بهمن، امری عادی و معمولی شده بود. گویی نذر داشت که این گونه «یا حسین» بگوید و بی هوش شود.

اما این حکایت در عاشورای سال 1365 به گونه‌ای دیگر رقم خورد. قاب عکس بهمن، هیأت را همراهی می‌کرد. او چند ماه پیش از آن در فاو با وساطت نماز شب هایش و به وسیله ترکشی به مولایش حسین پیوسته بود. جای خالی بهمن در هیأت حس می‌شد و همه به یاد نذر هر ساله‌اش افتادند. یکی دیگر از بچه‌ها هیأت را شور می‌داد و فریاد «واویلا در کربلا»یش خاطره فریادهای بهمن را زنده کرد.

قاب بهمن در دست یکی از دوستانش در پیشاپیش هیأت بالا و پایین می‌رفت. هیات که به مقابل امامزاده رسید ـ یعنی همانجا که هر سال بهمن باید بیهوش می‌شد ـ باز هم همه به یاد بهمن افتادند….

که ناگهان قاب عکس از دست حامل آن رها شد. در هوا چرخی زد و به زمین افتاد. شیشه اش شکست و چهره بهمن خاک آلود شد. گویا بهمن طاقت نداشت، امسال هم که در مهمان سیدالشهد است نذرش را ادا نکند.

قاب عکس درست در نقطه‌ای به زمین افتاد که هر سال بهمن بیهوش می‌شد.

زنان و مردانی که هر سال در آنجا بهمن را بیهوش می‌دیدند، چشمهایشان به اشک نشست. حال کودکان تماشاچی را نمی‌دانم.

چکش‌کاری نفس

 نفس عمیقی کشید و سری تکان داد و گفت: بقدری روی رفتار و نفس خود کارکرد تا خودش راه را یافت و به جایی که می‌خواست رسید.

خواهر بهمن دستی به لبه مقنعه‌ای مشکی خود کشید و نگاهش را از روی زمین جمع کرد و روی من انداخته و ادامه داد: بگذار نمونه‌ای از چکش کاری‌های روی نفسش برایت بگویم؛ یک روز به خانه آمد دیدم موهای سرش را تراشیده چون رابطه‌ای صمیمی با بهمن داشتم و اکثر مواقع با یکدیگر شوخی می‌کردیم به او گفتم این چه قیافه ای است که برای خودت درست کردی؟ بهمن چقدر زشت شدی. در جوابم گفت:موهایم داشت باعث غرورم می‌شد من هم مرخصشان کردم. راستش هنوز از جوابش مبهوتم.

با خنده هایی که با گفتن خاطرات برادر شهیدش روی چهره‌اش می‌نشست مطمئن بودم حسابی یاد گذشته افتاده است و حال خوشی از بیان آن‌ها دارد.

شیرین‌تر از عسل
 یزله‌های بهمن در جبهه بسیار معروف و پرطرف‌دار بود، بهمن در گردان بلال حبشی فعالیت داشت و رزمنده‌ها گردان بلال حبشی را گردان شهادت اَ عسل شِرین ترَه می‌شناختند.

متوجه شد که برایم سوال شده که چرا به این اسم معروف بودند و گفت: چون بهمن دراین‌باره شعری سروده بود و در یزله‌هایش می‌خواند و همه رزمنده‌ها با او هم‌صدا می‌شدند، گردانش به این نام معروف شده بود.

ناخودآگاه اشک در چشمانش جمع شد و شروع کرد بخواندن شعر برادر:
بسیجیون شهادت؟ (ای بسیجیان شهادت چگونه است؟)
اَ عسل شِرین‌‌تَرَه (از عسل شیرین‌تر است)
قبرحسین زیارت؟ (زیارت قبر حسین علیه‌‌السلام چگونه است؟)
اَ عسل شِرین تَرَه ( از عسل شیرین‌تر است)
راه خدا جراحت؟ (در راه خدا زخم برداشتن چگونه است؟)
اَ عسل شِرین ترهَ (از عسل شیرین‌تر است)
پیش حسین غیوثی؟ (در نزد شهید حسین غیاثی بودن چگونه است؟)
اَ عسل شِرین ترهَ ( از عسل شیرین‌تر است)
فرمود قاسم‌الحسن( حضرت قاسم بن الحسن چنین فرمودند) والله احلا من عسل (بخدا سوگند که شهادت از عسل شیرین‌تر است)  اَ عسل ِشرین ترهَ( از عسل شیرین‌تر است) بِرارُم شهادت؟ (برادرم شهادت در نزد تو چگونه است؟)    اَ عسل شِرین ترهَ ( از عسل شیرین‌تر است)

دایه، وقت رفتن
فقط بهمن نبود که در جبهه حضور داشت پدر و سه برادر دیگرم نیز در جبهه جنگ بودند، از این‌ رو مادرم یک روز هنگام رفتن بهمن حال و هوای سنگینی داشت و بهمن متوجه بی‌قراری مادرم شد و شروع کرد به شوخی کردن با او اهل خانه.

جالب بود که بهمن هیچ‌گاه اجازه نمی‌داد کسی‌کارهایش را انجام دهد اما آن روز به مادرم گفت دایه(در زبان دزفولی به معنای مادر) بند پوتین‌هایم را ببند مادرم که تعجب کرده بود شروع به بستن بندهای پوتین کرد؛ رد نگاهش را دنبال کردم و دیدم خیره به پوتین هایی شده که غرق در خاک، گوشه‌ی کمد نشسته‌اند. گفت این پوتین‌های بهمن هستند اجازه ندادم کسی خاک روی پوتین‌هایش را پاک کند این خاک همان خاک جبهه است. سپس ادامه داد زمانی که مادرم مشغول بستن بندهای پوتین بود بهمن به مادرم نگاه می‌کردو بلند بلند می‌خواند:  دایَه دایَه وقت رفتنَ ( مادرمادر زمان حرکت و رفتن است) دا قرآن بَرِش پِت ( فرزندم قرآن را همراهت ببر) دا هِل‌گُلیتَ بوسُم ( فرزندم بگذار گلویت را ببوسم)  دا کوشاتَ کُنُم پات ( فرزندم بگذار کفش‌هایت را پایت کنم)  دا کولتَ باهام‌کول ( فرزندم بگذار کوله‌ات را بر دوشت بیاندازم) دا تورو به جبههَ ( فرزندم تو به جبهه برو) مِه تموم سِنگرا ( فرزندم به همه سنگرها سر بزن)دا رویی خط مقدم ( فرزندم خط مقدم برو)  دا نشینی جا بِرارت (فرزندم بجای برادر شهیدت در خط مقدم بنشین) دا کُشی اَ بعثیون ( فرزندم بکش بعثیون را)دا عزیز مارِتی (فرزندم تو عزیز مادرت هستی)  خط شکن امامِتی ( فرزندم تو خط شکن امام خود هستی)   دا رویی به کربِلا ( فرزندم به کربلا برو)   دا وداع آخرینهَ (مادرجان این آخرین وداع با تو است) دا مارِت حزینه ( فرزندم مادرت از وداع آخر ناراحت است)

تلاوت اذان در سوریه
سال ۱۳۶۴بود که نام بهمن و خودم را برای زیارت حضرت زینب ثبت‌نام کردم، علی‌رغم تصورم بهمن مخالف این سفر بود چون می‌گفت دوست دارم ابتدا به زیارت امام حسین (علیهم‌السلام) بروم و بعد حضرت زینب را زیارت کنم چراکه خجالت می‌کشم از این‌که خود را به پابوس برادرش نرسانده به سوی حرم مطهر حضرت زینب بروم، اما به هر بهانه‌ای بود راضی‌اش کردم که همراهم بیاید و به سوریه رفتیم؛ به قاب عکس شهید نگاه کرد و گفت: سفری پرخاطره از بهمن برایم شد و شیرینی‌اش هیچ‌گاه از یادم نمی‌رود.

یک روز به زیارت مزار بلال حبشی رفتیم، ارتفاع مزارع بلال خیلی زیاد است، بهمن بعد از این‌که از بین جمعیت خود را به مزار رساند و فاتحه خواند بر روی بلندی‌های کنار مزار رفت و شروع کرد به بلند اذان گفتن، شاید باورتان نشود با تصوری که از بلال حبشی در ذهنم بود حس کردم دقیقاً بلال حبشی روبرویمان ایستاده و با صدای زیبا اذان می‌گوید.

آغاز وداع
بهمن سال ۱۳۶۲ در رشته متالوژی دانشگاه علم و صنعت تهران قبول شد با این‌که یک پایش در جبهه بود و یک پایش در دانشگاه اما دانشجوی زرنگ و ممتازی بود.

طبق دست نوشته‌هایش آخرین باری که در تهران است درست در شب سوم شعبان شب تولد امام حسین (ع) به شهید حسین غیاثی که بتازگی به شهادت رسیده بود متوسل می‌شود که از خدا بخواهد او را نیز بطلبد، در آن شب شهید حسین غیاثی را در خواب می‌بیند که به بهمن می‌گوید: زود بیا منتظرت هستیم جایت هم معین و مشخص شده است بهمن سریع از خواب بیدار شده و می‌بیند که هنوز اذان صبح نگفته‌اند و بسرعت رختخواب را رها کرده و مشغول خواندن نماز شب می شود.

دیگر قصه محمدجواد به بی‌قراری‌هایش رسید به آتشفشان‌های عشق که اولین غرش‌های اش را آغاز کرد و ملائکه به‌شدت در رفت‌وآمد و جنب‌وجوش برای دادن بشارتی دیگر؛ بازهم دعای عاشقی دیگر در شرف استجابت است.

خواهر بهمن ادامه می دهد آن‌طور که در دفتر خاطراتش نوشته بعد از نماز شب به سراغ تقویم جیبی‌اش می‌رود و ناگهان چشمش به سوم شعبان می‌خورد و آرام زیر لب نجوای السلام علیک یا اباعبدالله سر می‌دهد و قطره‌ای اشک بیانگر تمام احساس اوست از چشمانش بر روی سجاده‌اش می‌چکد.

به قصد خداحافظی از دوستان خانه‌اش را ترک می‌کند و نماز صبح را در منزل اولین دوست خود می‌خوانند و سپس وداع آغاز می شود به‌سرعت بار سفر می‌بندد و راهی دزفول برای اعزام به جبهه می شود.

رفتن به جبهه برایش تازگی نداشت و این کار همیشه او بود اما این‌بار برای تحقق وعده‌ای شیرین بند پوتین را می‌بندد.

طواف همیشگی


دیگر نمی‌توانست بغضش را در پشت لبخندهایش پنهان کنند  مانند سدی که بشکند مهر برادر، دل‌تنگی و شیرینی خاطرات سد جلوی بغضش را شکست و سیل اشک بر روی چهره‌اش به راه افتاد. آرام که شد ادامه داد: این تنها خوابی نبود که به بهمن چراغ راه داد در شبی دیگر خواب می‌بیند برای دومین بار به مکه مشرف شده و تعدادی از شهدا با او همراهند نگاه که می کند می‌بیند روی کارت های دیگران زیارت موقت اما روی کارت خودش طواف همیشگی نوشته شده است.

موذن اذان مگو
در شب‌های رمضان با نوحه‌سرایی‌هایش تمام گردان ها و تیپ‌های منطقه را متوجه خود کرده بود آن‌طور که خواهرش می‌گوید شب‌های احیای سال ۶۵ که فرامی‌رسند محمدجواد آتشی از عشق به مولایش علی (علیه‌السلام) در میان رزمندگان لشکر ولی عصر به پا می‌کند. نزدیک صبح‌دم روز نوزده رمضان دقایقی قبل از اذان صبح ناگاه صدای حزن‌انگیز و بغض‌آلود محمدجواد از بلندگوی گردان بلند می شود:  مؤذن اذان مگو  خسروی خوبان رفته  باب یتیمان رفته   ولی سبحان رفته  مؤذن اذان مگو  زینب در آه و فغان  مؤذن اذان مگو   کلثوم شیون می‌کند مؤذن اذان مگو حسن به دیوار سر نهد حسین بر سر می‌زند  مؤذن اذان مگو  شیعه عزادار علی است  مؤذن اذان مگو  سرخ است محراب علی   رفت ز دار فانی  نور حق سبحانی  موذن اذان مگو  و همه رزمنده‌ها آن شب در اوج عرفان به سر و سینه می‌زنند.

روز موعود
روز ۲۰ خرداد ۶۵مصادف با دوم شوال ۱۴۰۶ فرا می‌رسد دو روز از عید فطر گذشته، بهمن مثل همیشه از صبح مشغول سرکشی به رزمندگان گردانش بود نزدیک ظهر سفره ناهار گردان آماده شده و همه منتظر آمدن بهمن بودند، چند دقیقه بعد از حضور بهمن بر سفره ناهار نگذشته بود که بی‌سیم داخلی سنگر به صدا درمی‌آیند و دیده‌بان اعلام می‌کند چند غواص بعثی درحال آمدن به آن‌جا هستند. بهمن و شش تن دیگر برای بررسی منطقه می روند با دوربین هرچه می‌نگرند چیزی نمی‌بینند و شروع می‌کنند به زدن تیر هوایی تا شاید عکس‌العملی پیدا شود. خبری نمی‌شود و هر هفت نفر تصمیم می‌گیرند برگردند هنوز چند قدمی از محل دور نشده بودند که صدای انفجاری منطقه را فرامی‌گیرد هر هفت نفر بر روی زمین می‌افتند سر یکی از تن جدا می‌شود و صورت دیگری اصلاً قابل شناسایی نیست.

برادرم بهمن هم درحالی‌که بیست و چهار ترکش به ناحیه سر، گردن و سینه‌اش خورده بود، در لحظات پایانی شهادتین را سر می‌دهد و به دیگر مجروحان می گوید هم‌صدا با او بخوانند.

سرش را پایین انداخت و مشغول درست کردن دانه‌های تسبیحش شد و ادامه داد؛ سید صدرالدین کاظمینی که در چند قدمی بهمن افتاده بود برایمان این ماجرا را تعریف کرد و گفت: صدای بهمن نیز مانند چهار تن دیگر قطع شد و فقط دیدم بهمن همچون قاسم بن الحسن آرام پای راستش را دو بار بر زمین کشید و چشمانش کاملاً باز شد و انگار به ملائکه اشاره می‌داد نمی‌خواهم بدنیا بازگردم؛ بدین ترتیب بهمن در منطقه فاو به شهادت رسید.

وعده خدا حق است
خواهر بهمن ادامه می دهد طبق خاطرات سید صدرالدین از بهمن بعد از این‌که سید صدرالدین از اتاق عمل بیمارستان اهواز بیرون می آید چند لحظه به خواب می‌رود و در عالم خواب بهمن را می‌بیند که در بیابانی ایستاده و می‌گوید به من گفته‌اند اینجا بمانم تا مرکبی برایم بیاورند و اکنون منتظر رسیدن مرکب هستم.

خواهر شهید لبخندی زد و گفت: بهمن ما را مطمئن کرد به آنچه خواسته رسیده، این را از خواب‌های سید صدرالدین متوجه شدیم چون سید صدرالدین کاظمینی چند روز پس از شهادت بهمن او را می‌بیندکه بسیار خوشحال است و می‌گوید: سید اصلاً وقت ندارم تازه از سفر مکه برگشتم و سریع باید خودم را برسانم چون قرار است جایی که همیشه باید در آن‌جا بمانم را به من نشان بدهند تا ببینم که وعده خدا حق است.

ابن‌بار دل‌تنگی را به زبان آورد و گفت: راستش را بخواهی دلم برای دوباره دیدن بهمن پر می‌کشد اما بارها به این نتیجه رسیدم که اگر بهمن شهید نمی‌شد شاید در سیاهی های این دنیای پیچیده خوبی‌هایش حیف می‌شد.

پرکاهی تقدیم به آستان قدس الهی
بهمن با پنج نفر از دوستانش قرار گذاشته بود که هر کدام شهید شد طرح شاخه گل بر سر مزارشان بکشند؛ نفر اول که شهید شد بهمن و دوستانش چهار شاخه گل بر سر مزارش کشیدند، به همین ترتیب پیش می رود و بهمن نفر آخر از آن گروه پنج‌نفره است که شهید می‌شود و تصمیم می‌گیرد که وصیت کنند روی مزارش را با اندکی سیمان درست کنند و روی آن با انگشت بنویسند پر کاهی تقدیم به آستان قدس الهی که پس از شهادتش، مادرم با دستان خودش این جمله را بر سر مزار بهمن می‌نویسد.

مزار شهید بهمن درولی – بهشت علی دزفول

او خواهد آمد
محمدجواد قطعا در شب‌های قدر ماه مبارک رمضان سال۶۵، با مناجات و اشکهایش، توشه آخرتش را درخشان نمود که آنچنان عاشقانه به سوی پروردگار خویش شتافت و بر وعده‌های برحق آن کریم مهربان نظاره‌گر شد.

پروردگارا شعبان ها و رمضان ها می آیند و خوبان تو گلچین می شوند. آیا شود که چهره آن خورشید تابان مهدی موعود را ببینیم و او طلب خون حسین‌(ع)کند؟ و زمین را پر از عدل و آرامش نماید و آن روز شام تار فراق به صبح وصال بدل گردد؟  و تو ای مهدی، ای نور چشم فاطمه آیا شود روزی که آشکارا امامت کنی و ریشه‌ی سرکشان را براندازیم و ما در آن روز یک‌صدا فریاد زنیم الحمدلله رب العالمین.

آری روزی تو خواهی آمد و ما روزی به شکرانه ظهورت و حضورت، یک‌رنگ و یکپارچه در مقابل آن خدای بی‌همتا سجده خواهیم زد. اللهم عجل الولیک الفرج… .

اخبار مرتبط