مرد با دستهای پینه بسته، در اتاق کوچک و تاریک نشسته بود، کرباس می بافت و نسیم زمزمه ای لبهایش را می نواخت. چشم ها اندکی کم سو شده بود، اما پشت آن نگاه روشن، جاذبه ای شگفت نشسته بود. توان نگاه خیره به چشم هایش را نداشتی؛ زیرا پلک های درشت او، دو آفتاب […]
مرد با دستهای پینه بسته، در اتاق کوچک و تاریک نشسته بود، کرباس می بافت و نسیم زمزمه ای لبهایش را می نواخت. چشم ها اندکی کم سو شده بود، اما پشت آن نگاه روشن، جاذبه ای شگفت نشسته بود.
توان نگاه خیره به چشم هایش را نداشتی؛ زیرا پلک های درشت او، دو آفتاب نشسته بود، دو چشمه که گاه همراه با زمزمه ها می جوشید و گونه های رنگ پریده را آبیاری می کرد. نشان تعبد و شب زنده داری در سیمای مهتابی اش پیدا بود.
محرم که می شد مرثیه حسین می خواند، می گریست، همسایه ها را به روضه می خواند و با همان صدای ساده، شوری در جان ها و آتسی در قلب ها می انداخت.
غروب بود، ملا محمدعلی، کنار مسجد در مغازه کوچکش نشسته بود. با همان زمزمه همیشه، همان شور و حال و با همان دست های پینه بسته، چالاک، به بافندگی مشغول بود.
- سلام آقا
- سلام علیکم، خوش آمدید.
- آقا شما ملامحمدعلی جولاگر هستید؟
- بله
- من از نجف اشرف آمده ام.
- می دانم، آقا حاج محمدحسین، حاجتت برآورده شده است. مرد شگفت زده و مبهوت، ملامحمدعلی را مرور کرد. از کجا نام مرا می داند؟ از کجا مشکل مرا می شناسد؟
- آقا می شود امشب را در خدمت شما باشم؟
- مانعی ندارد.
مرد، کنار حاج محمدعلی نشست. نور پریده رنگ آفتاب پاییزی، بر دیوارهای ساده و گلین نشسته بود. حاج محمدعلی به نرمی قرآن می خواندو دست های چالاک و ماهر او کرباس می بافت. گاه دو مسفر کوچک – دوقطره اشک – بی صدا و آرام بر گونه هایش قدم می گذاشتند و لرزان و درخشان شیار صورت را طی می کردند و بر خاک می چکیدند. حاج محمدحسین محو حالت روحانی و عارفانه او شده بود. از نجف آمده بود. بازرگان بود و ثروتمند و اهل تبریز، سال ها در حسرت فرزند سوخته بود و همه راه های درمان و معالجه را برای رسیدن به یک فرزندپشت سر گذاشته بود. در کوفه به مسجد سهله رفته و با توسل به ساحت امام زمان (عج) استمداد و یاری طلبیده بود. در لحظه های استغاثه و اشک، در مکاشفه ای عجیب به لو گفته شده بود که گره گشای کار تو در دزفول است؛ ملا محمدعلی جولاگر
اینک دزفول بود و ملا محمدعلی جولاگر، که بی آنکه ماجرای خود را بازگوید، از او شنیده بود: حاج محمدحسین حاجتت برآورده شد!
اذان مغرب از گلدسته مسجد در کوچه می پیچید، حاج محمدعلی سجاده ساده خود را گسترد. حاج محمدحسین نیز اقتدا کرد و نمازی عاشقانه و آرام در همان حجره خوانده شد، صدای لرزان با شانه های لرزان ملا محمدعلی تا ژرفای وجود میهمان نفوذ می کرد! چه حضور قلبی! چه ایمانی و چه نماز عارفانه ای!
نماز به پایان رسید، سفره صمیمی و ساده ای که چند قرص نان جو و اندکی ماست آن را زینت می داد شام شبانه بود.
ملا محمدعلی پس از شام رختخوابی برای میهمان گسترد و مسافر خسته سر بر بالین نهاد تا خستگی راه را به رویایی آرام و شیرین بسپارد. شبانگاه هق هق گریه ای چشم میهمان را گشود اما خود را به خواب زد تا مناجات دلنشین میزبان را بشنود و در حالت روحانی و تهجد ملا محمدعلی وقفه نیافریند. اما باز به خواب رفت و صبح صدای نرم و آرام میزبان بود که به نماز صبح دعوتش می کرد.
نماز صبح خوانده شد . ملامحمدعلی تعقیبات را نیز خواند و به کرباس بافی مشغول شد. میهمان سر رفتن داشت، اما عطش فهمیدن و شناختن در قلب و جانش موج می زد. می تواند از سوال اول خود بگذرد. اما سوالی بزرگتر رهایش نمی کرد.
ملامحمدعل چه کرده است که به اینجا رسیده است؟
خورشید بامدادی دیوارهای ساده شهر را بوسه می زد که میهمان، خود را برای بازگشت آماده می کرد. در نگاهش پرسشی بزرگ موج می زد، پرسشی که سرانجام سکوت و تامل درونی اش را شکست و با میزبان بزرگ خویش، با شرمساری و احتیاط تمام مطرح کرد.
از میهمان نوازی محبت شما سپاسگذارم. صفا ولطف و بزرگواریتان را هیچ گاه فراموش نخواهم کرد. اما اگر اجازه باشد پرسشی دارم.
بفرمایید.
شما چگونه به این مقام و منزلت رسیده اید؟ اگر محبت فرمایید و پاسخ دهید اکرام خود را اتمام بخشیده اید و اگر نگویید از اینجا نمی روم.
ملا محمدعلی تبسمی کرد، دست میهمان را گرفت و آرام در کنار خود نشاند و با همان آرامش و طمانینه همیشگی کرباس را در کناری نهاد و گفت :
سال ها پیش همین جا، درست همین جا سرگرم پیشه و کار خود بودم، روبروی کارگاه من، مردی ستم پیشه و بیدادگر که با حکومت و دولت سر وسری داشت زندگی می کرد. نگهبان خانه او سرباز جوانی بود خوش سیما و پاکنهاد که یک روز سرباز به دیدنم آمد و گفت :
- شما غذا و مواد غذایی خود را از کجا تهیه می کنید؟
- سالی صد من جو و گندم می خرم، آرد می کنم و روزگار می گذرانم. دغدغه تشویش زن و فرزند هم ندارم.
- من در اینجا نگهبانم. هیچ کس را نمی شناسم. هرگز تمایل ندارم غذای حرام این ستمگر وجودم را آلوده کند. آیا می شود برای من نیز صد من جو تدارک ببینی تا روزی دو قرص نان فراهم شود. اگر این محبت را در حق من روا بداری یک عمر سپاسگذار و دعاگویت خواهم بود.
مقاومت ممکن نبود، پذیرفتم. سرباز هر روز می آمد و دو عدد نان می گرفت و می رفت و آهسته و آرام دعایم می کرد.
یک روز هر چه به انتظار نشستم نیامد. نگران شدم،برخواستم تا دلیل تاخیر او را بدانم. وقتی دریافتم بیمار است به دیدنش رفتم. سیمای رنگ پریده اما درخشان او گواه درد و بیماری عمیق او بود. لب هایش آرام می جنبید و به خوابی نرم می تراوید. پلک هایش را به سختی از هم گشود. در عمق نگاهش حسی غریب موج می زد.
گفتم : اجازه می دهید طبیب خبر کنم؟
با اشارت چشم هایش دریافتم که « نه» !
لحظه ای خیره به من چشکم دوخت و به نرمی گفت : نه! پزشک لازم نیست، من امشب درمان می شوم. امشب شب پیوستن به محبوب است. شب کامیابی و عشق بازی، شب پرواز در کوی دوست. اما …
دمی درنگ کرد، نگاهش را به نقطه ای دوخت و ادامه داد: نیمه های شب وقتی تن خاکی و زمینی را رها کردم، کسی به دیدنت خواهد آمد و خبر مرگم را به تو خواهد داد. به اینجا بیا و هر چه دستورت داد عمل کن. هر چه آرد مانده است نیز مال تو باشد.
گفتم: بگذار شب در کنارت بمانم، با اشاره فهماند که اینجا نباید بمانی، کس دیگری خواهد
آمد.
برگشتم. در میان شب، در کارگاه کوچک من به صدا درامد و صدایی از پشت در می گفت:
- محمدعلی، بیا بیرون.
بیرون آمدم، چهره ای ناآشنا مقابلم ایستاده بود. مرا دعوت کرد که همراه او به مسجد بروم. همین مسجد که در کنار آن نشسته ای. به مسجد رفت، جنازه سرباز در مسجد بود و دو نفر درکنارش ایستاده. با اشاره فهماندند که باید جنازه را برداریم.
کوچه ها تاریک و سکوت بر همه جا سایه افکنده بود. جز صدای آرام گام هایی که جنازه برا بر دوش به سمت رودخانه می بردند، صدایی نبود. گاه نجوای نرم لا اله الا الله و الله اکبر همراهان را نیز می شنیدم.
جنازه را کنار رودخانه آوردیم، غسل کردیم و کفن کردیم، نماز گزاردیم و کنار مسجد- همین مسجد کجبافان – آوردیم و به خاک سپردیم.
بی آنکه هیچ پرسشی از سه نفر تشییع کننده شبانه بپرسمف خداحافظی کردم و به مغازه کوچک خود برگشتم.
ملا محمدعلی لحطه ای سکوت کرد، گویی در ذهن صحنه آن شب را مرور می کند. شوق شنیدن و اشتیاق فهم دنباله ماجرا بی تاب و بی قرارم ساخته بود.
ملا محمدعلی نفس بلندی کشید و ادامه داد : چند شب بعد، باز در دل شب در کارگاه به صدا در آمد. آهسته در را گشودم. مردی آهسته سلام کرد و گفت: آقا تو را می خواهند، همراه من باش تا به خدمتش برسیم! بی هیچ درنگی، همراهش شدم. کوچه ها را پشت سر گذاشتیم و در دل شب ازشهر فاصله گرفتیم. کم کم بیابان در مقابل مات آغوش می گشود. بیابانی فوق العاده روشن و درخشان، شگفت زده شدم. مگر آخر ماه نیست؟ پس مهتاب از کجاست؟
ترسی خفیف در شریان هایم ریشه می دواند. اضطراب و هول غریبی در خویش احساس می کردم اما جرات پرسیدن نبود. ساعتی بعد به صحرای لور – غرب رودخانه دزفول – رسیدیم. در آن فضای سیم گون مهتابی جمعی را دیدم که حلقه زده و گرد هم نشسته اند. در کنار آن حلقه یکی ایستاده بود. ناگهان چشم هایم بر سسیمای نورانی و دلپذیر مردی نشست که در آن حلقه با مهابت و شکوه و عظمتی وصف ناپذیر نشسته بود. حسی ناشناخته و مبهم وجودم را لرزاند. عرقی نرم همه ی اندامم را همراه بر ترسی غریب فراگرفته بود. کسی در من می گفت این همان محبوب پرده نشین است. آفتاب پنهان، جان جهان، مهدی صاحب الزمان (عج). بدنم می لرزید، گامها جرات پیش رفتن نداشت. مثل ذره در پیش آفتاب، مثل قطره در برابر اقیانوس، در برزخ شوق و هراس ایستاده بودم مردی که همراهم بود گفت: اندکی جلوتر برو. گامی پیش گذاشتم و ایستادم. مردی که در آن حلقه ایستاده بود با تبسمی نرم گفت: جلوتر بیا، نترس. نگاه مهربان امام همراه با لبخندی روح نواز بر چهره ام نشست، آرامیش عجیب قلبم را لبریز کرد. امام به یکی از حلقه نشینان فرمود: منصب سرباز را به پاس خدمتی که به شیعه ما کرد به او بدهید.
سنگینی همه کوه های جهان را بر دوشم احساس کردم.
تصور کردم به جای آن سرباز، نگهبان منزل آن ظالم خواهم شد.
بریده و لرزان گفتم : من کاسب و بافنده ام، مرا چه به سربازی؟
لبخند امام دیگر بار چهره ی نگرانم را نواخت. دیگر بار فرمودند: ما می خواهیم منصب او را به تو بدهیم. حرف گذشته خودرا تکرار کردم وامام فرمودند: ما می خواهیم منصب سرباز مرحوم را به تو ببخشیم، نه آنکه سرباز باشی، برو، تو به جای او خواهی بود. فرمان قاطع و روشن بود. دل از این دیدار بریدن دشوار بود، اما تنها برگشتم، در بازگشت نشانی از آن مهتاب و روشنی نبود. صحرای لور را تا پل دویدم. ازآن پس، دستورات مولایم به من می رسد و این عاشق دلسپرده و شیدا پیام های آن عزیز را دریافت می کند. ماجرای تو نیز پیش از آمدن به من رسیده بود. اکنون برو که گره از کارت گشوده شدو عنایت آقا شامل حالت شد.
اینک در دزفول – شهر ایمان و حماسه و اردت به اهل بیت (ع) – نزدیک پل قدیم، مسجدی است به نام کجبافان، در کنار این مسجد آرامگاه دو سرباز امام زمان (عج) زائران و رهگذران را به خویش می خواند.
آن سرباز گمنام و ملا محمدعلی جولاگر در کنار هم خفته اند و هر آنکه رهگذر است و دلباخته اهل بیت، درنگی می کند، فاتحه ای می خواند. بوسه بر دیوار می زند و بوی منش مهدی صاحب الزمان را از مزار سربازان او در قلب و جان خویش می ریزد.
به قلم دکتر محمدرضا سنگری
نظرات