رفتن به بالا

رصدخانه فرهنگی اجتماعی سلام دزفول

تعداد اخبار امروز : 0 خبر


  • پنجشنبه ۲۹ شهریور ۱۴۰۳
  • الخميس ۱۵ ربيع أول ۱۴۴۶
  • 2024 Thursday 19 September
به بهانه ی یادی از سردار شهید گمنام دزفول ، شهید غلامعلی آهوزاده

تا حالا شهید شده ای ؟

«از اولین ها» هنوز خبری از جنگ نبود که آمده بود توی میدان. در کنار رفقایی مثل رضاپورعابد( شهید)، غلامرضا کاروان فر( شهید) ، کریم راجی ( شهید)  و … ماجرا همان قصه ی معروف خَلقِ عرب بود  و ضد انقلاب و تحرکاتشان در نوار مرزی.  از همان زمان بود که عطرِ «اطلاعات و شناسایی» […]

«از اولین ها»

هنوز خبری از جنگ نبود که آمده بود توی میدان. در کنار رفقایی مثل رضاپورعابد( شهید)، غلامرضا کاروان فر( شهید) ، کریم راجی ( شهید)  و … ماجرا همان قصه ی معروف خَلقِ عرب بود  و ضد انقلاب و تحرکاتشان در نوار مرزی.  از همان زمان بود که عطرِ «اطلاعات و شناسایی» خورده بود زیر دماغش و  کم کم از او نیروی اطلاعات و عملیات کم نظیری ساخته شد.

 «سبک بار»

معمولاً روزه بود.  با سفره هم که همنشین می شد، همسایه ی قانعی بود. هیچ وقت نشد سیر غذا بخورد. همیشه کم می خورد، اما بسیار زِبر و زرنگ و تر و فرز بود. با آن صورت لاغر و قامت استخوانی اش همیشه می گفت: « بدن که سبك باشه ، جنب و جوش آدم ، راحت تره…»  گاهی هم که مجلس کمی خودمانی تر می شد، دلیل خورد و خوراک ناچیزش را ، ادراک حال و روز فقرا عنوان می کرد.  

شهید غلامعلی آهوزاده- ایستاده از چپ – نفر دوم

 «حاج قاسم»

سال ۱۳۶۰، گروهی  از رزمندگان کرمانی رسیده بودند دزفول.  قرار بود در یکی از خطوط پدافندی مستقر شوند. یکی از فرماندهانشان «حاج قاسم سلیمانی » بود.

حاج قاسم از « برادر رئوفی » تقاضای یکی دو نفر نیروی اطلاعات و شناسایی می کند و «رئوفی » هم دست غلامعلی را می گذارد توی دست حاج قاسم.  غلامعلی چنان از «حاج قاسم» در صالح مشطط و عنکوش و ملحه ، دل می برد که نیروهای کرمان از او دل نمی کنند. حرفشان این است: «آهوزاده باید با ما بماند . . . »

«طراح و تحلیل گر»

صدای اذان برایش خط پایان همه ی کارهایش بود. داشت وضو می گرفت و آرام لبهایش به ذکر تکان می خورد که دستی خورد روی شانه اش : «برادر! بلندتر بگو ما هم فیض ببریم!»

سرش را برگرداند و چشمش افتاد به «حسن باقری»  که شانه به شانه ی «غلامعلی رشید» ایستاده بود. لبخند حسن باقری در چهره ی غلامعلی منعکس شد و همدیگر را در آغوش گرفتند. بعد از نماز حرف «دالپری » و «سپتون» بود ؛ حتی تا بعد از جمع شدن  سفره ی ساده ی ناهار. همیشه مشورت و راهکارهای غلامعلی گره گشا بود.

 «راهگشا»

«تیمسار ظهیر نژاد» و «تیمساز خزایی» در به در دنبالش می گشتند. برای تقدیر ازاو آمده بودند. خودش که لام تا کام حرفی نمی زد، اما از این ور و آن ور شنیدیم که طرح عملیات مشترک سپاه و ارتش در منطقه دشت عباس و تپه های بلتا، از شاهکارهای او بوده است. گزارشات دقیق شناسایی و پیشنهاد حضور ارتش ، در جلسه ای که  «رئوفی» و «سوداگر» حضور داشته اند، راهگشای  محورهای عملیات شده بود.

شهید غلامعلی آهوزاده- ایستاده از چپ – نفر دوم در کنار شهید صبور

 «اعجوبه»

بسیاری از کارهای اطلاعاتی عملیات فتح المبین از دستاوردهای او بود. فرماندهان عالی رتبه ی سپاه ، نام او را زیاد شنیده بودند . «غلامعلی آهوزاده» را نیرویی زبده و اعجوبه ای در  اطلاعات و شناسایی می دانستند و تحلیل ها و نظراتش، برایشان حجت بود.

« رزمنده باید طلبه باشد »

می گفت: « رزمنده باید طلبه باشد و طلبه نه یعنی همان لباس و عبا و لباده و عمامه. نه! باطنِ طلبه بودن، معیار است که همان طلب کردن مکرر است. رزمنده باید طلبه باشد.  طالب باشد. طالب شناختن پله های کمال. طالب یافتن راه آسمان.  دانستن تنها چند آيه و حدیث از قرآن و روایات ، کمال رزمنده بودن نیست. هر رزمنده باید برای خودش امام جماعتی باشد. »

 «با هم رفیق باشید»

تازه حال و هوای زندگی ام دونفره شده بود و شنیده بودم که غلامعلی هم نصف دینش را کامل کرده است.  پرسیدم: « به نظرت آدم چطوری می تونه یه زندگی درست و حسابی داشته باشه؟»

تمام صورتش شد یک لبخند و آرام و شمرده گفت: «با هم رفیق باشید! قانع باشید و برا همدیگه دعا کنید! »

چقدر جامع بود و کامل و البته مختصر و مفید. نصیحتی که با آن می شد تا انتهای جاده ی خوشبختی رفت.

پسری که از او دل برید و راهی شد ….

 «همیشه با شهیدان باش»

حوالی ظهر ، زیر آتشباران آفتاب دزفول ، با انواع تجهیزاتی که به خودش بسته بود، منتظر ماشین بود. گفتم: «خب چرا آفتاب واستادی؟! برو سایه تا ماشین بیاد.» خندید. چند تا از دندان هایش را می شد شمارد.

 گفت: « من که گرمایی حس نمی کنم»

گفتم: «راستی ! تو که الان آفتاب واستادی ، پس سایه ات کو؟! » نگاهی به دور و بر خودش انداخت و گفت: «شهید سایه نداره!»

گفتم: « تو که فعلاً بیخ ریش مایی و شهدا یه جای دیگه!»  کمی جدیت قاطی لبخندش کرد و گفت: «شهید محدودیت زمان و مکان نداره! هرزمانی ، هر جایی می تونه باشه!»

«حسن گذرندی» با جیپ پیشِ پایش ترمز کرد . یک نگاهش به من بود و یک نگاهش به حسن. گفت: «حرفی؟! نصیحتی؟ » گفتم: «خواهش می کنم! شما بفرمایید!» گفت: «همیشه با شهیدان باش!» خندید و رفت.

«عاشق شو»

پرسید:«تا حالا عاشق شدی؟!»

سرخ و سفید شدم و گفتم: «نه!»  پرسید: «تا حالا شهید شدی؟!» متعجب تر گفتم: «این چه سوالیه؟!»

 گفت : « عشق ، علاقه شديد قلبی به خداست. مثل عشق پيامبر، امام علي (ع) و امام حسين (ع)  به خدا! » مکثی کرد. سرش را انداخت پایین و گفت: « شاعر می گه : پرسید یکی که عاشقی چیست. گفتم که مپرس از این معانی. آنگه که چو من شوی ببینی. آنگه که بخواندت بخوانی»

نگاهش را از زمین گرفت و انداخت به انتهای افق و گرفت: « عشق را وقتي عاشق خدا شدي مي فهمي و وقتي فهميدي شهيدی! ولو اينكه نفس بكشي! زندگي كني! وقتی می گویم: «با شهیدان باش» یعنی عاشق شو!

در نمازش به شهید صبور اقتدا کرد. در شهادت هم …

 «او یک مکتب بود»

غلامعلی یک نفر نبود. یک «مکتب» بود. مکتبی با این دیدگاه که : « ما بايد تلاش كنيم تا مردم بگويند خوش به حال سپاه كه چنين نيروهايي را دارد،  نه اينكه بگويند خوش به حال اينها كه در سپاه خدمت مي كنند !»  غلامعلی یک نفر نبود . یک تفکر بود. تفکری که اینگونه می اندیشید: « سپاه با داشتن شهدايش ممتاز مي شود و با بودن چنين مرداني ممتاز بودنش معنا پيدا مي كند  و مردم آن را تحسين خواهند كرد. . .»

راوی: محمدعلی شاهد

منبع : الف دزفول

اخبار مرتبط